آسمـان مـال مـن اسـت

۱۹۱ مطلب توسط «هانیه» ثبت شده است

اگر دل یک‌جا ماند؛ می‌گندد!

نوجوان که بودم؛ زیاد غر می‌زدم. مثلن اگر کلاس‌هایم دیر و زود می‌شد یا متن‌م آن‌قدر قوی نبود که در نشریه چاپ شود؛ به مادر گله می‌کردم.

او حوصله‌ی شنیدن گله‌گی هایم را نداشت‌؛ سر را به علامت تایید تکان می‌داد اما معلوم بود ذهن‌اش جای دیگری‌ست. ولی مادربزرگ خوش‌زبانی

داشتم که با حوصله می‌شنید و برای هر کدام‌شان نظری می‌داد. از شما چه پنهان من هم از این شیرین‌زبانی و زیرکی‌اش خوشم می‌‍‌‌آمد.

شب‌های زمستان کنار بخاری می‌نشستیم و از همه‌جا و همه‌کس حرف می‌زدیم؛ اوهم انار دانه می‌کردو من به عمد شروع می‌کردم غر زدن؛

می‌خواستم نظرش را بشنوم. یک‌روز امتحان ادبیات را بد داده بودم و درس نخواندن‌م را ‌انداخته بودم گردن دبیر که سوالات‌اش سخت بود. مادربزرگ

شروع کرد سهراب خواندن. تا حالا ندیده‌بودم‌اش سهراب بخواند. وقتی تمام شد؛ گفت: «باید ادبیات را بفهمی؛ شعر و ضرب‌المثل‌ها را با عقل یاد

نگیر؛ بگذار روح‌ات لمس‌شان کند و شعر‌ها با دل‌ات بازی کنند؛ درس‌را  با همه‌ی وجودت بخوان و مصداق‌ هرکدام‌شان را در زندگی‌ات پیدا کن.

منتظر نباش کسی بیاید و همه‌چیز را حاضر و آماده به خوردت دهد؛ خودت پی‌اش را بگیر و دنبالش باش. آب که یک‌جا ماند؛ می‌گندد دختر! »

 

حالا سال‌ها از آن‌روز گذشته؛ همان‌روزی که حرف زدن‌اش با همه‌ی روزها فرق می‌کرد و کلمات از دل‌اش می‌آمد و جور دیگری بیان‌شان می‌کرد.

آن‌سال‌ها هم گذشت؛ درس‌هایم تمام شد . مادربزرگ رفت و حالا جای آن خانه‌ی قدیمی یک برج نشسته است و جای چنار‌ها ماشین پارک

کرده‌اند. اما حرفِ مادربزرگ هنوز هم برایم حجت است و حالا معتقدم اگر دل یک‌جا بماند؛ می‌گندد! من خاطره‌ها را انتخاب نمی‌کنم که کدام باشد

و کدام نباشد ؛ می‌گذارم خودشان راه‌شان را بگیرند و بروند و بنشینند یک گوشه‌ی دلم. منتظر نمی‌مانم تا کسی بیاید و محبت را روانه‌ی دلم

کند؛  اگر آمد که چه بهتر، اما اگر نیامد خودم برای دلم چای با عطر بهارنارنج دم می‌کنم ؛ برایش گل می‌خرم؛ خدا را مهمان قلبم می‌کنم؛ گاهی

پای گله‌گی هایش می‌نشینم و نازش را می‌کشم؛ گاهی هم دعوایش می‌کنم تا نگذارد هر خاطره‌ای بیاید و تا هروقت خواست بماند؛ آخر بعضی

خاطره‌ها، حرف‌ها، نگاه‌ها اگر بیش‌تر بمانند زخم می‌زنند...

او سال‌هاست رفته اما من گه‌گاهی در خیالم کنارش می‌نشینم و کمک‌اش انار دانه می‌کنم.

امروز وسط درددل کردن‌هایمان به مادربزرگ گفتم :« در زمانه‌ی ما اگر دل یک‌جا ماند؛ می‌گندد!»

۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۴ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

تاریخ به روایت سیانور

ما نسل بی‌تفاوتی نیستیم؛ خودمان را نشان می‌دهیم. پایش که پیش آید با پدربزرگ بحث می‌کنیم و برای افکارش دلیل می‌خواهیم؛ آخر روزگار ما

بدجوری به روزهای جوانی آن‌ها گره خورده. از سال‌های بعد از انقلاب یا اگر دقیق‌تر بگویم، بعد از جنگ، کارگردانان سوژه جدیدتری برای ساخت

فیلم پیدا کرده بودند؛ فیلم و سریال بود که می‌ساختند درباره‌ی زمان طاغوت. از فیلم‌هایی ضعیف تا فیلم‌هایی که توجه خاص و عام و منتقدین را

جلب کرده بود. اما موضوعات معمولن یا در خانواده شاه خلاصه می‌شد یا نفوذ آمریکا و شوروی را نشان می‌داد. اما حالا درست سی و هشت

سال بعد از انقلاب، «بهروز شعیبی» دست به‌کار شده و فیلمی ساخته که کمتر منتقدی خرده گرفته. البته از کارگردانی که اولین تجربه‌اش

«دهلیز»  بود باید توقع زیادی داشت. حالا «سیانور» دومین تجربه‌ی بهروز شعیبی با مطرح کردن موضوعی متفاوت که کمتر به آن پرداخته شده

جوان‌های دهه‌ی سی و چهل تا هفتاد و هشتاد را  رو به‌روی پرده نقره‌ای میخ‌کوب کرده و تلنگری محکم به احزاب زده است.

شعیبی با هوش و ذکاوت موضوعاتی مثل عشق و تنفر ، جنایت و قتل ، شکنجه و اعتراف را در قالب یک فیلم گنجانده و در کنار همه‌ی این‌ها،

موضوع و هدف اصلی را که داستان مجاهدین خلق و عقاید مارکسیستی‌شان است به خوبی روایت کرده. همه‌چیز این فیلم با فیلم‌های دیگر فرق

می‌کند؛فیلم‌برداری‌اش طوری‌ست که انگار پای فیلم‌های دهه چهل نشستی؛ گریم و بازی بازیگران کاملن حرفه‌ای است. اصلن این‌طور بگویم که مثل

یک  ماشین زمان مخاطب را به دهه‌ی پنجاه برده و میان آدم‌های داستان رهایش کرده. دیالوگ‌ها و سکوت‌ها و موسیقی‌های به‌جا اجازه می‌دهد

مخاطب داستان را درک کند و کلمه به کلمه‌ی متن را در ذهنش جا دهد.

درکل باید بگویم بودن همچین کارگردانانی و نوشتن چنین فیلم‌نامه‌هایی یعنی حال سینمای ایران بهتر است و هنوز هستند کسانی که دغدغه

دارند و تلاش می‌کنند برای ارتقای سطح هنر و فرهنگ کشور و مهم‌تر از آن؛ شناساندن درست سیاست و تاریخ به نسل‌های بعد.

 

۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۹ ۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

من از آن‌چه که در واقعیت می‌بینید ، از شهرم متنفرترم!

اهواز را هیچ‌وقت دوست نداشتم. از همان بچگی. دلیلی هم نداشتم. ولی همیشه خودم را در یکی از ویلاهای شمال تصور می‌کردم.

یا مثلن، یکی از خانه‌های تهران برای خودم می‌خواستم و گاهی هم فکر می‌کردم اگر اصفهان بودم، هروقت دلم می‌گرفت؛ می‌رفتم و در میدان

نقش‌جهان بستنی سنتی می‌خوردم. ولی برای اهواز هیچ فکری نداشتم.

هنوز هم خیال پردازم. اما نه مثل آن سال‌ها . حالا نقشه می‌کشم و برنامه‌ریزی می‌کنم برای قبول شدن در دانشگاه تهران یا علامه.

یا وقتی به شمال می‌روم یک دل سیر عکاسی می‌کنم که وقتی دلم برای خانه‌ام تنگ شد، با عکس‌هایم آرام شوم.

 

شما که نمی‌دانید ... ما اهوازی‌ها همه این‌طور هستیم. همه‌مان خسته‌ایم از زخم‌های جنگی که در هر کشوری زود التیام می‌یابد؛ اما این‌جا

روز به روز عمیق‌تر می‌شود. این‌جا یا باران اسیدی می‌بارد یا گِل! این‌جا جوان‌هایش از پیرهای محله‌ی شما خیلی پیر تر و شکسته‌ترند. شما که

نمی‌دانید در جا زدن و محتاج یک کلاس و استاد خوب بودن  یعنی چه! شما  آن جانباز شیمیایی که روزی هزاربار می‌میرد را نمی‌بینید.

شما فقط رقص و شادی آن جوانانی را می‌بینید که خط کشیده‌اند دور آرزوهایشان.

اهوازی که قلب ایران و نفس دنیاست و نفت و گازش همه‌جا خریدار دارد، از همه‌جا فقیر تر است. کاش حداقل از سرمایه‌ی مادی محروم می‌ماند،

که این شهر از سرمایه‌ی فرهنگی و اجتماعی هم خالی‌ست.

 

گاهی فکر می‌کنم بعضی از مردان قَدَرقدرت مملکت، یک پاک‌کن برداشته‌اند و این اهواز  لعنتی را پاک کرده‌اند از روی نقشه گنده‌ی اتاق‌شان.

همین اهوازی که حسرت خیلی چیزهارا در دلم می‌گذارد ... .

 

+ معتقدم اجتماع فرهنگ‌های مختلف باعث و بانی مشکلات این شهر شده. انگشت اتهام به سمت قبیله‌ی خاصی ندارم. خودِ من فارس هستم

و اعتراف می‌کنم به خیلی اشتباهات . اما شما خوب می‌دانید زندگی قبایلی کنار هم که هیچ شباهتی بهم ندارند و اتفاقن تضادهای زیادی دارند

چه ضربه‌ای به جامعه می‌زند.

۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۴:۴۹ ۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

و قاف حرف آخر عشق است؛ آن‌جا که نام کوچک من آغاز می‌شود

از صبح هی برنامه می‌ریزم و کارها را تندتند انجام می‌دهم تا ثبت این پست دیر نشود؛ اما آخر دیر رسیدم  ... .

 

در خانواده‌ای به‌دنیا آمدم که همه اهل شعر و هنر و موسیقی‌اند. می‌دانند چه چیزی روح‌شان را جلا می‌دهد و حال روح و جان‌شان را خوب

می‌کند.بابا زیاد شعر می‌خواند. گاهی سه‌تار و گاهی نی می‌زد و سنتور را بهتر از همه بلد بود. صدای شجریان یا ناظری معمولا با خاطرات

مسافرت‌ها وشمال رفتن‌هایمان گره می‌خورد. به‌قولی؛ این‌جا همه اهل دل بودند!

بچه‌ که بودم و تازه به این خانه آمده بودیم مامان یک کتاب‌خانه بزرگ و مجلل خرید. بیش‌تر ازش می‌ترسیدم تا این‌که بخواهم عاشق‌اش باشم.

ازکتاب‌خواندن هم که متنفر بودم و ... . همه‌ی این‌ها مرا از عذاب وجدانی که به جان‌م می‌افتاد راحت می‌کرد. عذاب کتاب نخواندن!

کلاس سوم بودم که یک‌روز اتفاقی، کتاب «آینه‌های ناگهان» قیصر امین‌پور را روی میزم دیدم. به طبع، با کتاب بیگانه بودم و با کتابِ شعر بیگانه‌تر!

کتاب را برداشتم و بازش کردم؛ « ای مثل روز آمدن‌ات روشن ... »؛انگار همین کلمات کافی بودند تا مست و کلافه‌ام کنند.

از همان‌جا بود که  شدم نفر اول مشاعره و پایه‌ی شب شعرهای مدرسه .یکی دوسال بعد هم که ورودم به رادیو و ... .

همان یک‌روز و همان یک‌خط مرا کشاند سمت ادبیات و هنر و موسیقی. هنوز هم نمی‌دانم آن کتاب با دل و جان‌ام چه کرد...

 

قیصر امین‌پور برای من در ادبیات ایران یک پدیده است. یک شاهکار . شعرهایش عطر و بوی انسانیت و شرافت و عشق می‌دهند !

 

هشتم آبان | بزرگداشت قیصر امین‌پور

Image result for ‫قیصر امین پور‬‎

۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۹ ۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

خدا آدم‌هارا با آرزوهایشان امتحان می‌کند

دیروز جلسه‌ای بودم که پر بود از آدم‌های کله‌گنده و آقازاده‌های خوشبخت. جلسه‌ای پر از آمار‌های دروغ و قول‌های الکی دولت. جلسه‌ای که

زخم‌های دل‌م را بیش‌ترمی‌کرد. وسط جلسه لعن می‌فرستادم به خودم که:« نان‌ات نبود؛ آب‌ات نبود؛ سیاسی شدن‌ات چه بود؟»

ولی خب مومن بودم که وقتی پایم را بیرون بگذارم می‌شوم همان دختر احساساتی‌ای که سرش درد می‌کند برای بحث سیاسی!

جلسه آن‌قدری بیخود و بی‌جهت بود که تقریبن تماس‌ها(پیامکی) و کارهای اینترنتی‌ام را توانستم انجام دهم!

چون می‌خواستم به ترافیک ظهر چهارشنبه نخورم آخرهای جلسه بود به گمانم؛ که کیف‌ام را انداختم روی شانه و بیرون آمدم.

هوا خنک بود و آفتاب پاییز بیش‌تر شکل و شمایل آفتاب اردیبهشت را داشت. عمدن روی برگ‌های خشک راه می‌رفتم؛ صدای خش‌خش‌شان

مثل مسکن دردم را آرام می‌کرد.

همه‌ی کارهای نکرده رامرور کردم و یک برنامه کلی برایشان ریختم. هر چه‌قدر سر و ته‌شان کردم و هم‌زدم‌شان؛ دیدم نه؛ نمی‌شود. نمی‌رسم.

زندگی‌ام رفته روی دور تند. تصاویر، آن حالتِ آرام و زیبایشان را ندارند و هیچ‌چیز واضح نیست. نمی‌شود کاری کرد. خدا چشم‌هایش را روی آرزوهای

من بسته. نه که بخواهم ناشکری کنم؛ نه! اما بدجوری دارد با آرزوهایم امتحانم می‌کند. شاید می‌خواهد بداند از کدام دست می‌کشم و کدام را

سفت و سخت می‌چسبم. قید کدام آدم‌را می‌زنم و دل کدام را بیش‌تر به دست می‌آورم.

 

خدا آدم‌هارا با آرزوهایشان سخت امتحان می‌کند.

 

+ دیشب که پست قبل را نوشتم دلم پر بود و خسته بودم. از بچگی عادت نداشتم حرف‌هایم را به کسی بگویم ؛ از ترس از دست دادن‌شان نبود.

بیش‌تر اعتمادی بود که شکل نمی‌گرفت. نه آن اعتماد تکراری و کلیشه‌ای. آن اعتمادی که بشود کلید دل من و درددل‌هایم بیرون بیایند...

همیشه ترس از قضاوت شدن دارم . قضاوتی که آدم‌ها بیش‌از هر خصلتی خوب یادش گرفته‌اند.

۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۵۲ ۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

الحق که «هنگام خزان است»

   لطفن یک‌نفر بیاید؛ پارچه سفیدی دست‌ش بگیرد و گرد زردِ بی‌روح و زشتی که روی دامن پاییز نشسته را پاک کند!

 آخر قرار بود فقط چنارها زرد شوند و خیابان‌ها صحنه‌ی اجرای سمفونی خشکِ خش خش برگ‌هاشوند ...

 قرار نبود خاطره‌ای مرور شود و زخمی سر باز کند...

 

  + هیچ‌وقت دوست نداشتم حال ناخوش‌م رو با مخاطب‌های وبلاگ/اینستاگرام ام  شریک بشم. اما اول و آخرش این وبلاگ تنها پناه منه...

 

  +گوگوش یه آهنگی داره که می‌گه:«آدم خیلی حقیره ... بازیچه‌ی تقدیره»

 اولین بار که شنیدمش گارد گرفتم، اما حالا مومن شدم به حقارت انسان در برابر اتفاقاتی که معمولن مسئولیتی در قبال‌شون نداره و نمی‌تونه

 تغییرشون بده وتنها راه، قناعت به بدترین شرایطه!

 

  + این پست هیچ‌ربطی به سیبیل و زلف یار و خاطرات خیابون ولیعصر توی پاییز نداره ! دغدغه‌های سنین نوجوونی هم نیست... دلگیری از شرایط

 کاملا واقعی و سختی هست که برای هر آدمی پیش میاد؛ دقیقن زمانی که می‌تونه با یه انقلاب همه‌چیز رو حل کنه...

 

۰۵ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۴ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

که من با تو دلِ امیدوارِ دیگری دارم ...

هفته‌ی شلوغی داشتم؛ پر از کار و درس و جلسه . از آن هفته‌های نفس‌گیر...

معمولا با زندگی می‌جنگم و کم پیش می‌آید تسلیم شوم؛ اما این‌بار رسما کم آوردم و دستانم را بالا بردم و کمی وقت خواستم

تا خودم را از میان این‌همه شلوغی و همهمه بیرون بکشم...

می‌دانی؟...

بعضی فکر و خیال‌ها دست خودت نیست؛ هرچقدر پس‌شان بزنی باز یقه‌ات را می‌چسبند و امان نمی‌دهند نفس بکشی...

غروب جمعه ؛ وقتی مامان‌جون* از صحن انقلاب و روبروی گنبد زنگ زد؛ گذاشت سلامی بدهم و صدای حرم را بشنوم؛ فهمیدم

دقیقا زمانی که فکرش را نمی‌کنم ؛ به همه‌ی عالم و آدم رو می‌زنم جز آن‌ها؛ خودشان پیگیر کارم می‌شوند، مهر و امضا ها را

می‌گیرند و آرامش را ضمیمه‌ی زندگی‌ام می‌کنند...

 

1* مادربزرگ مادری‌ام را «مامان‌جون» خطاب می‌کنم :)

 

+ من رو بابت نبودن‌ها و بی‌معرفتی‌هام ببخشید؛ جبران می‌کنم همه‌ی مهربونی و محبت‌تون رو :)

۰۲ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۴ ۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

آرزوی تو ، موسفید می‌کند؟

موی سفید که ترس ندارد؛ از آرزویی بترس که مو سفید کند ...

 

  ـ   دوکوچه بالاتر | مریم سمیع‌زادگان

۲۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۰ ۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

سمفونی طبل و سنج

هنوز صدای طبل‌ها وسنج‌ها توی گوشم هست. آخرین سال‌هایی که در محله‌ای قدیمی‌تر ساکن بودیم و من تازه به سن

پنج،شش سالگی رسیده بودم. خانه‌ی ما یک اتاق داشت که پنجره‌اش در محوطه‌ای بزرگ باز می‌شد...

در خیابان بعدی هم، یکی از قدیمی‌ترین و بزرگ‌ترین مساجد اهواز قرار داشت.

قاعدتا خواندن و نوشتن بلد نبودم و نمی‌دانستم کِی محرم می‌شود...اصلا درست وحسابی نمی‌دانستم محرم چیست!

ولی یادم می‌آید آن شب‌های سرد زمستانی را که شروع می‌کردند به به نواختن موسیقی‌...موسیقیِ زیبایی که حالت حزن

داشت و به من حسِ عجیبی می‌داد. بیان‌اش سخت است؛ ولی حسی شبیه به امنیت . حسِ این‌که کسی هوای مرا دارد...

هنوزم این حس را دارم و دلیل‌اش را واضح نمی‌فهمم...

بعدهافهمیدم آن موسیقی، صدای طبل‌و سنج؛ و آن شب، شبِ اول محرم بود. وقتی این سنج‌ها به هم کوبیده می‌شد و

طبل‌ فریاد می‌زد؛ شور خاصی در من ایجاد می‌شد؛ می‌فهمیدم خبری‌ست...

 

تقریبا یک سال بعد آمدیم این‌جا . حالا چندسالی‌است هیئتی ساخته‌اند در خیابان‌مان. هرشب در و پنجره‌هارا باز می‌کنم .

با صدای موسیقی‌شان می‌روم به ده سال قبل و با آن چادر گل‌دار سفید و صورتی هی بین مردم هیئت می‌چرخم، خرما

تعارف‌شان می‌کنم، دستمال می‌دهم بهشان ... گاهی دوست پیدا می‌کنم و کارهارا با او تقسیم می‌کنم... به پسرها نگاه

می‌کنم که با شور زنجیر می‌زنند و هوای مداح را دارم که اگر آب‌جوشش تمام شد، کتری را از روی زغال بیاورم و برایش

آب بریزم...

من با محرم ده سال پیش، عزاداری می‌کنم...

 

«فکه، عاشورا 1394»

 

۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۹:۱۱ ۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

ثروت کاغذی

برای همه‌ی ما قطعا کتاب‌خونه یکی از دارایی‌ها و سرمایه‌های اصلی زندگی‌مون هست. من که فکر می‌کنم کتاب‌خونه، همین

قفسه‌های چوبی و فلزی ساکت، قلب اتاق محسوب می‌شن ، اگه نباشن، یه اتاق که هیچی , یه عمارت بی‌جون می‌مونه...

پاموک عزیز یه پیشنهاد جالب مطرح کرد و اون ؛ عکس گرفتن از کتاب‌خونه‌ها بود. عنوان هم شد؛ ثروت کاغذی :)

 

این یه گوشه از اتاقِ منه که زندگی‌ام به این‌جا گره خورده :)) تخت‌م زیر پنجره‌ست تا پاییز و زمستون صدای بارون رو حتی توی

خواب هم بشنوم و سوز سرما قلقلک‌ام بده! کتاب‌خونه هم که باید کنار تخت باشه دیگه!

کتاب‌هایی که توی این قفسه‌ها جا دادم _ به جز کتاب‌های مرجع _ کتاب‌هایی هستن که توی یک و سال و نیم, دوسال اخیر

خوندم و بقیه‌ رو یا بخشیدم یا جزو کتاب‌های خواهر و برادرگرامی شدن! بقیه‌هم که امانت پیش دوستانم هستن.

پ

 

طبقه‌ی اول کتاب‌هایی هستن که به کتاب‌خونه‌ی من قد و قیمت دادن و حساب‌شون از بقیه جداست!

http://bayanbox.ir/view/2438570531917069625/DSC-0110.jpg

 

کتاب‌هارو بر اساس رنگ چیدم . این‌جا همشهری داستان خیلی خودنمایی می‌کنه چون واقعا دوستش دارم و دنبالش می‌کنم!

http://bayanbox.ir/view/3120732075806793105/DSC-0111.jpg

 

http://bayanbox.ir/view/7848661460288827024/DSC-0112.jpg

 

http://bayanbox.ir/view/8352202447248764531/DSC-0113.jpg

طبقات پایین هم جای کتاب‌هایی هستن که بعدا اضافه می‌شن :)

 

تا قبل از دو سه سال قبل از کتاب و کتاب‌خوندن متنفر بودم! کتاب زیاد خونده بودم، اما یا از روی اجبار بود یا خیلی کتاب

خاص و خوبی بود و دلبری می‌کرد! اما یه روز نشستم و با خودم صلاح و مشورت کردم، دیدم این‌طوری نمیشه...

زندگی من تهی شده، و جای کتاب توش خالیه . و این طور شد که الان یک دیوانه و مجنون کتاب هستم :)

البته کتابِ خوب!

 

+آخرین کتابی که خوندم  بامداد خمار بود که خوشم نیومد و از صفحه‌‌ی 70 اونورتر نورفتم!

الان به‌طور هم‌زمان دارم دوکوچه بالاتر و باباگوریو رو می‌خونم! از فردا فتح خون هم بهشون اضافه می‌شه...

 

 

۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۸ ۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه