دیروز جلسه‌ای بودم که پر بود از آدم‌های کله‌گنده و آقازاده‌های خوشبخت. جلسه‌ای پر از آمار‌های دروغ و قول‌های الکی دولت. جلسه‌ای که

زخم‌های دل‌م را بیش‌ترمی‌کرد. وسط جلسه لعن می‌فرستادم به خودم که:« نان‌ات نبود؛ آب‌ات نبود؛ سیاسی شدن‌ات چه بود؟»

ولی خب مومن بودم که وقتی پایم را بیرون بگذارم می‌شوم همان دختر احساساتی‌ای که سرش درد می‌کند برای بحث سیاسی!

جلسه آن‌قدری بیخود و بی‌جهت بود که تقریبن تماس‌ها(پیامکی) و کارهای اینترنتی‌ام را توانستم انجام دهم!

چون می‌خواستم به ترافیک ظهر چهارشنبه نخورم آخرهای جلسه بود به گمانم؛ که کیف‌ام را انداختم روی شانه و بیرون آمدم.

هوا خنک بود و آفتاب پاییز بیش‌تر شکل و شمایل آفتاب اردیبهشت را داشت. عمدن روی برگ‌های خشک راه می‌رفتم؛ صدای خش‌خش‌شان

مثل مسکن دردم را آرام می‌کرد.

همه‌ی کارهای نکرده رامرور کردم و یک برنامه کلی برایشان ریختم. هر چه‌قدر سر و ته‌شان کردم و هم‌زدم‌شان؛ دیدم نه؛ نمی‌شود. نمی‌رسم.

زندگی‌ام رفته روی دور تند. تصاویر، آن حالتِ آرام و زیبایشان را ندارند و هیچ‌چیز واضح نیست. نمی‌شود کاری کرد. خدا چشم‌هایش را روی آرزوهای

من بسته. نه که بخواهم ناشکری کنم؛ نه! اما بدجوری دارد با آرزوهایم امتحانم می‌کند. شاید می‌خواهد بداند از کدام دست می‌کشم و کدام را

سفت و سخت می‌چسبم. قید کدام آدم‌را می‌زنم و دل کدام را بیش‌تر به دست می‌آورم.

 

خدا آدم‌هارا با آرزوهایشان سخت امتحان می‌کند.

 

+ دیشب که پست قبل را نوشتم دلم پر بود و خسته بودم. از بچگی عادت نداشتم حرف‌هایم را به کسی بگویم ؛ از ترس از دست دادن‌شان نبود.

بیش‌تر اعتمادی بود که شکل نمی‌گرفت. نه آن اعتماد تکراری و کلیشه‌ای. آن اعتمادی که بشود کلید دل من و درددل‌هایم بیرون بیایند...

همیشه ترس از قضاوت شدن دارم . قضاوتی که آدم‌ها بیش‌از هر خصلتی خوب یادش گرفته‌اند.