آسمـان مـال مـن اسـت

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

عینک

این عینکِ عزیز. چرا عزیز؟ چون هنوز خودم را نشناخته بودم، عینک را خوب می‌شناختم. حق بده به من! حالا هفده‌سال است که دنیا را از پَسِ فریم‌های مختلف می‌بینم؛ فریم‌هایی که هرکدام، یک قاب ویژه را نشانم دادند. مثلاً با آن فریمِ هری‌پاتریِ گرد، کعبه و بقیع را دیدم؛ با عینک بعدی‌، اولین کلمات را خواندم؛ با نیم‌فریم نقره‌ای‌رنگ، جایزه‌ را در دستانم، روی استیج برج‌میلاد دیدم.
با فریم فلزی نوک‌مدادی، که دیشب عمرش در دوسالگی تمام شد، اما خیلی چیزها دیدم. آخرین‌ تصاویر را از صورت ماه و دست‌های زیبای بابابزرگ ‌دیدم؛ سه‌ سفر، از گوشه‌ی ایوان‌های روبه‌روی گنبد، روی سنگ‌ها -که جای همیشگی‌ام در سرما و گرماست- نشستم و چشم دوختم به گنبد حرم امام رضا(ع) این قاب، نتیجه‌ی کنکور، لبخند و رضایت مامان و بابا، سر در پنجاه‌تومنی دانشگاه، دکتر شفیعی‌کدکنی و آدم‌های شریفی را نشانم داد؛

از پشت همین شیشه‌ها، اشک شوق ریختم برای دیدن تابلوی "طریق نجف الی الکربلا" بعد هم ایوان ‌نجف و گنبد پرشکوه امام علی (ع) را دیدم و مهمان‌نوازی حیرت‌انگیز عراقی‌ها را؛ شیشه‌های همین عینک در بین‌الحرمینِ سرخ، از اشک‌هایم، خیس شده‌بود‌ند.

از پَسِ همین قاب، صبحِ شهادت حاج‌قاسم، زیرنویس شبکه خبر را خواندم؛ چند صبح بعد هم، تکه‌تکه‌های هواپیمای اوکراین را دیدم و بعد، تابوت‌های دو عزیزمان را. دیگر از آن روز چیزهای خوبی ندیدم؛ گفتن ندارد.
این روزهای آخر عمرش هم که مدام عدد و رقم نشانم داد؛ از کشته‌های کرونا تا دلار بیست و دو تومنی.

از آن فلزی نوک‌مدادی ظریف، ممنونم که دروغ نگفت و حقیقت را نشانم داد؛ هرچند گاهی تلخ و سیاه. امیدوارم دنیای عینک جدید، خوش‌رنگ باشد و خوشی‌هایش، بیشتر از غم‌ها. امیدوارم، تا همیشه چهره‌ی پدر و مادر و عزیزان و دوستانم، از تصاویر ثابتش باشد.

 



+ عکسِ عینک جدید.
خیلی به‌فکر کشف رابطه‌ی عینک و پتوس نباشید؛ بگذارید به حساب قرنطینه و نبودِ امکانات عکاسی :)

۱۹ تیر ۹۹ ، ۲۲:۳۹ ۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
هانیه

به بهانه‌‌ای؛ حتی آتش پلاسکو

پدربزرگ پدری‌ام، به غایت مهربان و حامی بود؛ اما خدابیامرز محبتش را در کلمات نشان نمی‌داد؛ نمی‌دانم از سر نابلدی بود یا غرور؛ هرچه که بود من فقط یک‌بار «عزیزم» را از زبانش شنیدم، آن هم خطاب به برادر دوساله‌ام. عادت داشت بهانه‌ای برای شروع گفت و گو پیدا کند؛ عذری که به لحن محکم و پرابهتش بیاید.

ما نوه‌ها، هربار که می‌دیدمش، این جمله را می‌شنیدیم:«هانیه ... خیلی لاغر شدیا» بهانه‌اش همیشه همین بود؛ فقط آن اسم اول جمله تغییر می‌کرد! 

دفعات اول با خنده می‌گفتم:«نه آقاجون! چاق هم شدم.» اما انگار او کاری به جواب من نداشت و از دفعات بعد، وقتی جمله‌ی همیشگی‌اش را می‌گفت، شروع می‌کردم به تعریف کردن از روزها.  از کارها و درس‌هایم می‌پرسید و خوب و دقیق به جواب‌هایم گوش می‌داد. آخرین مکالمه‌ی طولانی و دونفره‌مان هم مربوط به پلاسکو بود؛ باهم چشم دوخته بودیم به شبکه خبر. من سوال می‌کردم و آقاجون تعریف می‌کرد که قبل از انقلاب، وقتی برای خرید اجناس مغازه‌اش به تهران می‌رفت، زمانش را تنظیم می‌کرد که وقت ناهار برسد پلاسکو؛ هم برای خرید و هم برای کبابی‌‌ای که در یکی از طبقات بالا بود.

دو ماه بعد از این مکالمه‌مان، رفت پیش پسران شهیدش. اما یک چیز را یادم داد: بهانه‌ها، زیباترند. این‌که او بگردد دنبال دستاویزی تا صدایت را بشنود  و حرف‌هایتان از بی‌ربط‌ترین کلمات، برسند به آن چیزهایی که باید گفته شود و جمله‌هایی که می‌خواهید بشنوید، اوجِ شرم و دوست‌داشتن است. اگر این عذرها، نبودند، چند «دوستت دارم» زیر خروارها خاک، در دل آدمی، دفن می‌شد و چند آغوش، می‌خشکید؟ می‌بینی؟ ما به همین بهانه‌ها زنده‌ایم؛ به معجزه‌ی کلمات. ما هرچه‌قدر هم که حرف‌زدن را بلد نباشیم یا نخواهیم‌اش، بالاخره یک‌جایی به دام می‌افتیم و باید حرف بزنیم، که زنده بمانیم. 

[آقاجون و برادرم | به گمانم آخرین شب یلدایی‌ست که کنارمان بود.]

۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۶:۱۲ ۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
هانیه