کلید را میچرخانم وقفلِ در باز میشود. می آیم داخل .کیف و پلاستیکِ سنگین کتاب هارا روی مبل

رها میکنم وروسری ام را از سرم میکشم. جوراب هایم را هم گوشه ای می اندازم و کولر را میبینم

که در حال انجام وظیفه است , دراز میکشم جلوی کولر. دستانم را زیر سرم میگذارم و چشمانم را میبندم.

باد خنک اش از نوک سر تا انگشتان پایم را قلقلک میدهد. کِیف میکنم.

 

یکهو پرت میشوم به یک ربع قبل. دراتوبوس . اتوبوسی که بی شباهت به سونا نبود.

ازاتوبوس پیاده شدم و نفس عمیقی کشیدم تا اکسیژن را به شش هایم دعوت کنم,

ولی بجز یک باد داغ که انگار از روی تنور بلند شده بود, چیزی عایدم نشد.

 

کمی حال آمدم. بلند شدم تا آبی به سر و صورت بزنم.

دسته ی شیر را چرخاندم سمت آن علامت آبی اش به هوای آب سرد! آب داغ بود.

گفتم حتما آب گرم از قبل در لوله مانده بود.ولی دیدم آب با این میزان حرارت تمامی ندارد.

باخودم گفتم :

"انسان اش در این هوا داغ میکند.لوله های فلزی که جای خود دارند "

 

با یک لیوان شربت آلبالو و یک بستنی تمام شکلاتی هوای دل و جانم را خنک میکنم.

و آرزو میکنم کاش هوای اهواز مثل الان من خنک و دلچسب بود :)