از : هانیه شالباف

به: رادیویی که دوستش دارم...

 

پارچه ی روی رادیو را برداشت تا گرد و غباری که رویش نشسته را پاک کند.

همان پارچه ی ترمه ی نقره کوب را میگویم که همیشه با تمام زیرکی و ناز و ادایش نگاه هارا سمت خود روانه میکند.

یادگار خاتون جان است ... تنها یادگارش. شاید بخاطر همین انقدر آغاجون سَرَش حساس است و

نمیگذارد نگاه چپ که هیچی ,نگاه راست هم به یادگار عزیزترین اش  _ یعنی مادرجون_ بیندازیم... .

عجب جای خوبی هم برایش انتخاب کرده ... وسط طاقچه و روی رادیوی چوبیِ قدیمی اش.

همان که تعریف میکند اویل ازدواج شان با خاتون توی حیاط خانه _ همان که ته کوچه باغ _ بود , کنار حوض مینشستند و

دل میدادند به صدای  عاشقانه ای که حافظ و سعدی و مولانا میخواند ... .

هربار که خاطراتش را مرور میکند چشمانش براق تر میشوند و صدایش آرام تر ... میرود در حال و هوای آن روزها...

روزهایی که خاتون جان هنوز کنارش بود.

 

روی رادیو را دستمال کشید و پیچ هایش را کمی چرخاند .

خیره شد بهش و لبخندِ شیرینی زد...شیرین... اما کوتاه.

از اتاق که بیرون رفت , هندزفری هایم را درآوردم و تصمیم گرفتم ادامه ی برنامه را با رادیوی خاتون جان

گوش کنم. _میگویم رادیوی خاتون جان چون جهیزیه ی اوست و تنها چیزی است که هنوز بوی عطر گل محمدی اش  را میدهد_ .

روشنش کردم...به خیالم تا روشنش کنم روی موج 88 تنظیم شده و... .

صدای خش خش اش بابابزرگ را به اتاق کشاند. تا روبروی در دیدمش پاهایم را جفت کردم سرم را پایین انداختم.

اول به من نگاه کرد و بعد سریع نگاهش را برد روی رادیو.

خیالش راحت شد که سالم است.

انگشت اشاره اش را سمت رادیو گرفت وگفت : میخوای با این گوش بدی؟

فقط جرئت کردم سرم را تکان دهم.

رادیو را تنظیم کرد روی موج 88 ... .

آنقدر ذوق زده شده بودم که نفهمیدم صدای کی بود,  ولی میدانم که تولد رادیو را تبریک گفت.

 

تمام قد ایستادم روبروی رادیوی خاتون جان .

 

انگار جان گرفته بودی و با ابهت تر از همیشه صدایت در اتاق میپیچید...

لحظه به لحظه اش را به یاد آوردم ...

از همان لحظه ای که با هیاهوی  " اینجا شب نیست" سکوتِ سردِ شب را در هم شکستی

و همان سحر هایی که با تو از "سپیده عبور"میکردم.

همان عصر هایی که ساعتِ چای خوردن م با وقتِ "کافه رادیویی " ات تنظیم میشد و همان روزهایی

که اصلا "معمولی نبودند"

"سبقت "های که همه ی پلیس ها "آزادشان "کرده بودند و "پاتوق هایی که شبانه" میزبان مان بود.

جمعه هایی که متعلق به همه ی ایرانیان بود .

 

صدای شاهنامه خواندن مهران دوستی در گوشم پیچید... همان صدای حماسی که موبه تن مان سیخ میشد.

صدای اسکندر کوتی با آن گزارش هایی که هرکدام  در دفتر خاطراتمان ثبت شده .

محمد صالح اعلایی که عاشقانه هایش عجیب, آرام است و آدم را مست میکند.

مریم نشیبا که هرکدام از ما حداقل یکبار شب ها با طنین پر آرامش اش آرام گرفتیم .

فریبزر گلبن که برنامه هایش که همیشه طعم عسل میدهند.

وهمه ی آنانی که میهمان قلب مان شدند و تا ابد از خوبی ها میگویند

تا برایمان دنیایی باطعم  آرامش و عشق بسازند ... 

 

و تویی که بوم دنیا را پر از رنگِ عشق و صفا و صمیمت کردی...

 

امروزهمه از تو گفتند و به تو تبریک گفتند . ولی من به خودم تبریک میگویم بخاطر داشتن تو ...

 

تولدت بر من مبارک رفیق اردیبهشتی  :)