پری‌شب، نزدیکی‌های اهواز، بین خواب و بیداری بودم که یکهو مجری رادیو با سوالش، سرحالم کرد. پرسید:«سرمایه زندگی شما چیه؟» همان‌موقع مامان و بابا شروع کردن به شمردن. «پدر و مادر، دوستان، خودم، پول و ... .»  با جواب‌های الکی خودم را پرت می‌کردم دردل بحث‍شان؛ ولی من هم انگشتانم را یکی‌یکی باز می‌کردم و روی هرکدام‍شان یک سرمایه نشانه می‌گذاشتم.  گذشت. ما رسیدیم اهواز. رادیو خاموش شد. نمی‌دانم کدام نویسنده سوال را طرح کرده بود و کدام مجری خواندش؛ اما تا همین دیشب، حوالی ساعت ده، درفکرم می‌چرخید. 

رفتیم خانه‌ی پدربزرگ. پدربزرگ مادری یا به‌قولی:«باباجون.» بعد از سفر چهل و چند روزه‌ام به تهران اولین بار بود می‌رفتم آن‌جا. در که باز شد، رفتم جلو، دستش را بوسیدم؛ سر که بالا آوردم، وقتی صدایش از بغض دلتنگی، بَم‌تر شده بود و چشمهایش سرخ و خیس اشک، جوابم را گرفتم. مگر آدمی از زندگی چه  می‌خواهد؟ همین اشک‌ها و لبخندها دیگر. همین که کسی -هرچه‌قدر بزرگ- دلتنگت شود، پشت‌سرت اشک غم بریزد و به‌وقت‌آمدن توی چشم‌هایت زل بزند، جوری که رد اشک‌هایش را از سرچشمه‌اش ببینی. از آن‌جایی که عشق و دلتنگی، توامان شروع می‌کند به حرف زدن. بی‌آنکه لب باز کند به سخن. من جوابم را گرفتم. سرمایه‌هایی دارم که اگر از دست‌شان بدهم، زندگی تنگ و تاریک می‌شود. کاش تا زنده‌ام، زنده باشند و بی‌نفس بودن‌شان، زندگی نکنم؛ و کاش خدا برای شماهم حفظ شان کند :)

[دست‌هایش- عکس را زمستان 95 گرفتم]