مدتی‌ست با کوچک‌ترین حرفی می‌افتم به‌جان طرف. خدا نکند کسی مخالفتی کند یا بخواهد جدل راه بیندازد، یا میدان جنگ را ترک می‌کنم یا طرف را مجاب می‌‌کنم که بحث را خاتمه دهد. بعدش ساعت‌ها می‌نشینم و خودم را سرزنش می‌کنم؛ آنالیز می‌کنم؛ وارسی می‌کنم که چرا این‌کار را کردم و این حرف را زدم و غیره و ذلک. امروز صبح وقتی بیدار شدم، هنوز اخم‌هایم از شب قبل روی صورتم مانده بود؛ با خودم گفتم:«مگر حق دلخور شدن با دیگران است؟ چرا من هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهم از کسی کینه‌ای در دلم بنشیند؟ چرا همیشه زخم را به‌جان می‌خرم؛ در صورتی که می‌توانم با کمی عصبانیت طرف‌حسابم را آگاه کنم به اخلاق زشتش!»

آدمی که نباید همیشه مهربان باشد!