آسمـان مـال مـن اسـت

20 سالگی

تولد امسال من، خیلی نزدیکه به رویایی که از 20 سالگی، توی ذهنم ساخته بودم؛ شاید اون‌قدر پر امید نباشم و زخم‌های روزگار، کمی بیشتر از حساب و کتاب‌های من باشه؛ اما در عوض امسال چیزهای ارزشمندی رو دارم، که با حساب و کتابای من نمی‌خونه و همه‌ش، نگاه خداست. چی بهتر از این؟ دیگه چی بخوام جز این که:«اللهم و لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا»

هزاربار شکر و حمد، برای همه‌ی احوال :)

۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۲۱ ۹ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰
هانیه

صبر می‌کنم دیگه؛ صبر نکنم چی‌کار کنم؟

اگر چیزی از دست‌مان بیفتد و بشکند، همه‌ی رنج‌اش می‌شود یک وحشت ناگهانی از صدای خردشدن شیشه و زحمتش می‌شود جاروکردن. اما اگر یک لیوان دست‌مان بدهند و بگویند:«این را بشکن!» هزار بار قصد می‌کنیم زمین بزنیمش؛ اما نمی‌شود؛ گوش‌هایمان را می‌گیریم؛ جوری می‌اندازیمش که تکه‌هایش خیلی خرد و پخش نشوند و الخ. این زندگی‌ست؛ هر روز باید یک چیزی را بشکنی و نمی‌شکند؛ گاهی آن را با خشم پرت می‌کنی، اما نمی‌شکند؛ گاهی هم آرام می‌اندازی‌اش و هزار تکه می‌شود. گاهی دست‌هایت را چنان زخم می‌کند که جایش، تا آخر عمر آن لحظه را به یادت بیاورد و گاهی حتی درد هم ندارد. من حالا ایستاده‌ام و باید شیشه را بشکنم تا رها شوم؛ ترسیده‌ام؟ نه! من هزاربار زمینش زدم اما نشکست. این هم تقدیر شیشه و دستانی‌ست که آن را گرفته‌اند. صبر می‌کنم؛ صبر نکنم، چه کنم؟ 

 

+ تیتر را از فیلم‌نامه‌ی فیلم محبوبم برداشته‌ام: «در دنیای تو ساعت چند است؟»

۲۱ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۲۱ ۶ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
هانیه

کلمه نداریم؛ مراجعه نکنید.

شادی‌ها و غم‌ها و خنده‌ها و رنج‌هایی هست، که کلمه نمی‌شوند؛ همان‌هایی را که از نگاه و صدا باید خواند. کلمه، قداست دارد؛ این حس‌ها هم. آدم که چیزهای مقدس را بیخود و بی‌جهت خرج نمی‌کند. فلذا، کلمه نداریم؛ چشم‌ها و صدایمان، گویاست.

۱۶ دی ۹۹ ، ۰۱:۱۸ ۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
هانیه

چهل روز، چهل سال

‌• سبز بود. خودش، خنده‌هایش، صدایش، محبتش؛ بس‌که رنگ سبز را دوست داشت. همه‌ی وسایلش، رنگ دیوار اتاقش، تختش، جانمازش و خلاصه همه چیزش سبز بود.

• دیگر شده بود یک قانون نانوشته که هروقت از مادرجون می‌خواستیم دعایمان کند، یک وسیله‌ی سبز نذرش می‌کردیم. پارسال وقتی گفتم:«دعا کنید تهران قبول بشم» شرط‌هایی گذاشت، قبول‌شان کردم. آخرش گفت:«پس یه صندلی سبز نذرم کن.» خندیدم که:«یه صندلی؟ شما بگین یه دست مبل. چشم» برگشتم خانه. زنگ زد:«صندلی نذر نکنیا! صندلی برا چی‌مه؟ گرونه. یه چیز کوچیک نذرم کن. یه تسبیح.»

• تهران که قبول شدم شرط‌هایش را یادآوری کرد. گفتم:«چشم؛ یه تسبیح سبز هم باید بگیرم براتون.» گفت:«نه من راضی نیستم؛ هیچی نگیریا.»

• در مغازه‌های کنار بین‌الحرمین می‌گشتم دنبال تسبیحی که سبزی‌اش، مطابق سلیقه‌ی مادرجون باشد. مامان و بابا را دور می‌دادم توی مغازه‌ها؛ آن‌قدر گشتم تا بالاخره پیدا شد. با شوق نذری را دادم؛ گرفتش در آن دست‌های زحمت‌کشیده‌ی زیبا. من به قربان‌ دست‌هایش.
گفتم:«هیچی نخریدیم؛ فقط اینو از بین‌الحرمین برای شما گرفتم. از خود خود بین‌الحرمین.» قربان‌صدقه‌ام رفت و دعایم کرد. من به قربان صدایش.

• دو هفته پیش توی اتاق دنبالش می‌گشتم. تسبیح‌هایش آویزان بود به دسته‌ی کمد. گشتم و نذری را پیدا نکردم. سر چرخاندم و روی میز کنار تخت دیدمش. لابه‌لای اشک‌هایم، خندیدم؛ آخر با تسبیحی که من برایش خریده‌بودم ذکر می‌گفت. من به قربان ذکر گفتنش.

• آوردمش خانه؛ اما هنوز جرئت نکردم دست بگیرمش و ذکر بگویم؛ آخر دست‌های من کجا و دست‌های او کجا. او صورت پسران شهیدش را گرفته بین آن دست‌ها و پیشانی‌شان را بوسیده و راهی‌شان کرده. سال‌ها بعد استخوان‌های علی اکبرش را لمس کرده؛ رد بوسه‌های عموهای شهیدم، روی آن رگ‌ها بود؛ رگ‌های زیبای زیر پوست نازک و چروکش. دست‌هایش، خود معجزه بود. ممکن نبود دست‌ بلند کند برای دعایی و خدا استجابت نکند؛ بس‌که مقدس بودند. من به قربان آن دست‌های زحمت‌کشیده.

۲۳ آبان ۹۹ ، ۲۱:۰۵ ۹ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۰
هانیه

خوزستان از اشک این مردم، دریا شد ...

ما خوزستانی‌ها را این‌طور تربیت کرده‌اند که اگر ستون خانه‌مان به سامان نبود، اگر ترکش، هنوز پهلوی عزیزمان را قلقلک می‌داد، اگر روستاهایمان، طعم آب زلال را نچشیده‌اند، اگر صدای‌مان به گوش رجال تهران‌نشین نمی‌رسد، سر خم نکنیم و نجیب و پر غرور بایستیم. ما بعد از چهل‌سال، آبادی را آن‌طور که باید، به چشم ندیدیم اما جلوی اجنبی فخر می‌فروشیم که یک بند انگشت از خاک‌مان را نگرفتند. 

اما از شما چه پنهان ... خودمان که می‌دانیم چه خبر است و دردمان چیست. داشته‌هایمان سهم شماست؛ رنج‌اش و نداری‌اش، سهم ما. 

ارتش عراق با استفاده از عنصر غافلگیری با تجاوز بر خاک ایران ، در ابتدای جنگ موفق به اشغال بخش‌هایی از جمله خرمشهر شد. رزمندگان ایران سال‌ها بعد موفق شد اکثر مناطق اشغالی، از جمله خرمشهر را آزاد نماید.

[منبع عکس | خرم‌شهر، 26 سال پس از جنگ]

۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۳۲ ۶ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
هانیه

مقام امن

این‌جا می‌نویسمش که یادم نره این روزها رو؛ روزهایی که سخت‌ترین‌ امتحان‌ها و چالش‌ها رو دارم می‌گذرونم، اما به شکل غریبی امّیدوارم؛ بله. با تاکید روی م. روزهایی که از سفر یک‌روزه‌ی مشهد روز اول محرم شروع شد و با اشک‌های روضه گذشت و رسید به این‌جا، که یک جمله‌، هانیه‌ی غریبه‌ی این ماه‌ها رو بهم شناسوند. که رسید به اوج سختی؛ اما کِی توی زندگی‌م انقدر آروم بودم؟ بله‌. این اسم‌ها و آدم‌های مقدس، همه‌ی قلب منن و من، مطیع خدای اون‌ها که قطعاً، برای من بد نمی‌خواد؛ پس شما هم لطفاً دعام کنید. 

 

۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۷ ۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
هانیه

وقتی ویلیام اروین روضه می‌خواند:

ویلیام اروین شاید امام حسین (ع) را  نشناسد و حتماً خبر ندارد که یک روز، وقتی من کتابش را می‌خواندم، کلماتش از یک‌جایی به بعد برایم شد روضه. در کتاب فلسفه‌ای برای زندگی، از قول رواقیون می‌گوید که آدمی، هر لحظه باید برای غم‌های بزرگ آماده باشد؛ باید مدام به خودش نهیب بزند:«هرچه ما انسان‌ها داریم «امانت» سرنوشت است و هرگاه سرنوشت اراده کند، می‌تواند آن را بی اجازه و بی خبر از ما بگیرد.» شاید فکر کنید خب چه‌کاری‌ست آدمی زندگی را برای خود زهر کند؟ اما او خوب توضیح می‌دهد که این کار نه تنها ما را از عادت نجات می‌دهد؛ که باعث می‌شود شکرگزارتر باشیم و قدر داشته‌ها را بیشتر بدانیم. خودش برای مثال دو پدر را کنار هم می‌گذارد که وقتِ بوسیدن فرزند، یکی‌شان به این فکر می‌کند که ممکن است فردا دیگر فرزندش در این دنیا نباشد و آن یکی، غرق در خوشی، تصور می‌کند تا هست، عزیزانش هم کنارش خواهند بود. قطعاً محبت پدر اولی، بسیار بیشتر است؛ پدر دومی حتی ممکن است متوجه حضور فرزندش نشود، اما اولی، لحظه‌لحظه‌اش را قدر می‌داند. 

 

حالا روضه‌اش می‌دانی کجاست؟ آن‌جایی است که پیامبر(ص) با لذت بی اندازه و البته غم عظیمی، گلوی حسین عزیز (ع) را می‌بوسد. جایی نخوانده‌ام، اما احتمالاً امام حسین (ع) هم گلوی علی اصغرش را زیاد بوسیده. یا آن‌جایی که امام حسین(ع) با لذت بی‌حدی، نگاه می‌کند به راه‌رفتن علی اکبر. روزی که حضرت مادر (س) موهای حضرت زینب (س) را آرام شانه می‌کند که مبادا ذره‌ای دردش بیاید. جایی که امام حسین(ع) رقیه را آرام از مرکب پیاده می‌کند که خدایی نکرده، نیفتند و جایی از بدنش زخمی شود. همه‌ی این‌ها را ببین. ببین چه مهر و عشقی در لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌شان جاری بود! نه که اگر از آینده خبر نداشتند، چیزی از این مجبت کم می‌شد ... نه. اما قول می‌دهم آخر همه‌ی این لذت‌ها، رنج و دردی نشسته بود که ما هنوز هم درک‌اش نکرده‌ایم. 

 

تقصیر من نیست. محرم، لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌ام روضه می‌شود. گرمای خورشید اذیتم می‌کند، یاد شلاق‌های آفتاب روی صورت ناامید و ترسان کودکان در ظهر عاشورا می‌افتم. دستم زخم و کمی خونی می‌شود، یاد خون‌هایی می‌افتم که چشم ارباب را سوزاند؛ لیوان آب خنک را روی میز می‌بینم، خجالت‌زده می‌شوم. وقتی گوشواره را می‌خواهم در گوش بگذارم و کمی میخ‌اش اذیتم می‌کند، یاد ... طاقت ندارم بنویسم‌اش. 

 

ویلیام اروین خبر ندارد یک خانواده‌ای بود، که لحظه‌لحظه‌ی محبت‌کردن‌ش گره خورده بود با هزار غم؛ که ما نه حد مهربانی‌اش را می‌فهمیم و نه غم‌اش را آن‌طور که باید، درک می‌کنیم ...

۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۱۰ ۵ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
هانیه

عینک

این عینکِ عزیز. چرا عزیز؟ چون هنوز خودم را نشناخته بودم، عینک را خوب می‌شناختم. حق بده به من! حالا هفده‌سال است که دنیا را از پَسِ فریم‌های مختلف می‌بینم؛ فریم‌هایی که هرکدام، یک قاب ویژه را نشانم دادند. مثلاً با آن فریمِ هری‌پاتریِ گرد، کعبه و بقیع را دیدم؛ با عینک بعدی‌، اولین کلمات را خواندم؛ با نیم‌فریم نقره‌ای‌رنگ، جایزه‌ را در دستانم، روی استیج برج‌میلاد دیدم.
با فریم فلزی نوک‌مدادی، که دیشب عمرش در دوسالگی تمام شد، اما خیلی چیزها دیدم. آخرین‌ تصاویر را از صورت ماه و دست‌های زیبای بابابزرگ ‌دیدم؛ سه‌ سفر، از گوشه‌ی ایوان‌های روبه‌روی گنبد، روی سنگ‌ها -که جای همیشگی‌ام در سرما و گرماست- نشستم و چشم دوختم به گنبد حرم امام رضا(ع) این قاب، نتیجه‌ی کنکور، لبخند و رضایت مامان و بابا، سر در پنجاه‌تومنی دانشگاه، دکتر شفیعی‌کدکنی و آدم‌های شریفی را نشانم داد؛

از پشت همین شیشه‌ها، اشک شوق ریختم برای دیدن تابلوی "طریق نجف الی الکربلا" بعد هم ایوان ‌نجف و گنبد پرشکوه امام علی (ع) را دیدم و مهمان‌نوازی حیرت‌انگیز عراقی‌ها را؛ شیشه‌های همین عینک در بین‌الحرمینِ سرخ، از اشک‌هایم، خیس شده‌بود‌ند.

از پَسِ همین قاب، صبحِ شهادت حاج‌قاسم، زیرنویس شبکه خبر را خواندم؛ چند صبح بعد هم، تکه‌تکه‌های هواپیمای اوکراین را دیدم و بعد، تابوت‌های دو عزیزمان را. دیگر از آن روز چیزهای خوبی ندیدم؛ گفتن ندارد.
این روزهای آخر عمرش هم که مدام عدد و رقم نشانم داد؛ از کشته‌های کرونا تا دلار بیست و دو تومنی.

از آن فلزی نوک‌مدادی ظریف، ممنونم که دروغ نگفت و حقیقت را نشانم داد؛ هرچند گاهی تلخ و سیاه. امیدوارم دنیای عینک جدید، خوش‌رنگ باشد و خوشی‌هایش، بیشتر از غم‌ها. امیدوارم، تا همیشه چهره‌ی پدر و مادر و عزیزان و دوستانم، از تصاویر ثابتش باشد.

 



+ عکسِ عینک جدید.
خیلی به‌فکر کشف رابطه‌ی عینک و پتوس نباشید؛ بگذارید به حساب قرنطینه و نبودِ امکانات عکاسی :)

۱۹ تیر ۹۹ ، ۲۲:۳۹ ۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
هانیه

به بهانه‌‌ای؛ حتی آتش پلاسکو

پدربزرگ پدری‌ام، به غایت مهربان و حامی بود؛ اما خدابیامرز محبتش را در کلمات نشان نمی‌داد؛ نمی‌دانم از سر نابلدی بود یا غرور؛ هرچه که بود من فقط یک‌بار «عزیزم» را از زبانش شنیدم، آن هم خطاب به برادر دوساله‌ام. عادت داشت بهانه‌ای برای شروع گفت و گو پیدا کند؛ عذری که به لحن محکم و پرابهتش بیاید.

ما نوه‌ها، هربار که می‌دیدمش، این جمله را می‌شنیدیم:«هانیه ... خیلی لاغر شدیا» بهانه‌اش همیشه همین بود؛ فقط آن اسم اول جمله تغییر می‌کرد! 

دفعات اول با خنده می‌گفتم:«نه آقاجون! چاق هم شدم.» اما انگار او کاری به جواب من نداشت و از دفعات بعد، وقتی جمله‌ی همیشگی‌اش را می‌گفت، شروع می‌کردم به تعریف کردن از روزها.  از کارها و درس‌هایم می‌پرسید و خوب و دقیق به جواب‌هایم گوش می‌داد. آخرین مکالمه‌ی طولانی و دونفره‌مان هم مربوط به پلاسکو بود؛ باهم چشم دوخته بودیم به شبکه خبر. من سوال می‌کردم و آقاجون تعریف می‌کرد که قبل از انقلاب، وقتی برای خرید اجناس مغازه‌اش به تهران می‌رفت، زمانش را تنظیم می‌کرد که وقت ناهار برسد پلاسکو؛ هم برای خرید و هم برای کبابی‌‌ای که در یکی از طبقات بالا بود.

دو ماه بعد از این مکالمه‌مان، رفت پیش پسران شهیدش. اما یک چیز را یادم داد: بهانه‌ها، زیباترند. این‌که او بگردد دنبال دستاویزی تا صدایت را بشنود  و حرف‌هایتان از بی‌ربط‌ترین کلمات، برسند به آن چیزهایی که باید گفته شود و جمله‌هایی که می‌خواهید بشنوید، اوجِ شرم و دوست‌داشتن است. اگر این عذرها، نبودند، چند «دوستت دارم» زیر خروارها خاک، در دل آدمی، دفن می‌شد و چند آغوش، می‌خشکید؟ می‌بینی؟ ما به همین بهانه‌ها زنده‌ایم؛ به معجزه‌ی کلمات. ما هرچه‌قدر هم که حرف‌زدن را بلد نباشیم یا نخواهیم‌اش، بالاخره یک‌جایی به دام می‌افتیم و باید حرف بزنیم، که زنده بمانیم. 

[آقاجون و برادرم | به گمانم آخرین شب یلدایی‌ست که کنارمان بود.]

۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۶:۱۲ ۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
هانیه

و ما ادراک بقیع

این یادداشت را مدتی پیش، برای سالگرد تخریب بقیع نوشته‌بودم. بنابه‌دلایلی نشد این‌جا منتشرش کنم؛ ماند برای امروز تا به بهانه‌ی شهادت امام صادق (ع) که ما، با افتخار زیر سایه‌ی اوییم و او زیر آفتاب خورشید مدینه، منتشر شود. 

 

بابا به همراه باقی مردها رفته‌بودند آن‌سوی نرده‌های بقیع و ما پشت‌ نرده‌ها ایستاده‌بودیم. مامان، به دور از چشم شرطه‌ها اشک می‌ریخت و دعا می‌خواند. من، دخترک پنج‌ساله‌ی بلبل‌زبانی بودم که همیشه و همه‌جا زبانم به شوخی و خنده باز بود؛ اما بعد از پانزده‌سال، خوب یادم مانده که در بقیع، که و ما ادراک بقیع، گیج و متحیر ایستاده‌بودم و زل زده‌بودم به آن قلمبه‌های گلی، که از زمین بیرون زده‌بود.

غمِ فضایش، مثل پهنای خاکی‌رنگ صحرای کربلا بود؛ مثل آن‌وقتی که گَردِ خاک‌های آن صحرا، آسمان را هم تار کرده‌‌بود؛ پیکرهای ارباً اربا یک گوشه‌ی زمین افتاده‌بود؛ صدایی نبود؛ مگر این‌که گوش تیز می‌کردی تا صدای گریه‌ی آرام زن‌های عاشورا را بشنوی. 

خلاصه‌اش کنم؛ چه خاک کربلا باشد و صدای ناله‌ی خواهری؛ چه بقیع باشد و گریه‌های پنهانی شیعیانش. اصلاً سرنوشت این خانواده غم است و غربت و گم‌شدن. حالا می‌خواهد گم‌شدن مزار مادری باشد یا بدن چاک‌چاک برادری. 


بگذریم. وسط همین حیرت کودکانه‌ام، خانمی، درحالی که چشمانش سرخ بود و خیسِ اشک، با لبخندی صمیمی، پلاستیکی را جلویم گرفت و تعارف کرد؛ از این شیرینی‌های استوانه‌ای شکلی که در مشهد فراوان است؛ لایه‌ی رویی‌اش آبنباتی‌ و رنگش راه‌راه سفید و قهوه‌ای است. لذت طعم آن شیرینی، هنوز زیر زبانم است؛ حالا چرا فقط «آن» شیرینی؟ در سفرهای بعدی‌مان به مشهد، تا همین چندسال پیش، مامان به یاد آن روز، از آن‌ها می‌خرید. 
راستش را بخواهی از همان اول طعمش خوب نبود؛ اما پشت آن نرده‌ها، عجیب شیرینی‌اش چسبیده‌بود به جانم. شاید این یک‌ذره قند، آن روز از کرامت امام حسن(ع) بود و  شاید هم از مهر مادری حضرت زهرا(س) که نمی‌خواستند کودکی، آن‌جا طعمِ غم بچشد. تو می‌گویی کم بود؟ من می گویم زیاد هم بود. برای دخترک پنج‌ساله، چه چیزی بهتر از شیرین‌کردن کام‌اش در آن عصر مرداد و حزن سنگین؟ که  هنوز بعد از پانزده‌سال، زبانم را قلقلک می‌دهد. 

حرف از بقیعی که در پنج‌سالگی دیدم، زیاد است. اگر یک‌بار دیگر توفیق رفتن به حج را داشته باشم، تنها دلیل‌ رفتنم بقیع است. و ما ادراک بقیع.

تخریب بارگاه ائمه بقیع غصه نخور کبوتر ، دوباره پر می گیری ای ...

۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۴ ۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
هانیه

پای درس وبلاگ!

خوندن نظرات و عقاید آدما، زاویه‌ی نگاه‌شون و تحلیل بستری که توی اون تربیت‌شدن و شخصیت‌شون شکل گرفته، همیشه برام جذاب بوده. انتخاب رشته‌م هم در کنار علت‌های زیاد، موثر از این علاقه بوده بی‌شک. به هرحال این مدت که وقتم آزادتره، تصمیم گرفتم  بیشتر وبلاگ بخونم؛ چون فکر می‌کنم هیچ‌جایی جز وبلاگ، آدم‌ها انقدر جسور و صریح و نترس نیستن؛ بی ترس از قضاوت، خودشون رو می‌نویسن و این برای من به‌شدت جذابه. البته به شرطی که روزمره‌نویسیِ صرف نکنن و حرف‌شون، یا ارزش ادبی داشته باشه، یا محتوایی که خوندش، مفید باشه.

یه لطفی به من می‌کنید؟ وبلاگ‌هایی که فکر می‌کنید ویژگی‌های بالارو دارن، به من معرفی کنید. صفحه‌ی اینستاگرام هم بود اشکالی نداره؛ ولی سعی کنید نباشه :))

 ایشالا که توی شادی‌هاتون جبران کنم :)

۱۱ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۱ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

19 اردی‌بهشت و 19 سال زندگی ناقابل

  • روز تولدم برای من روز مهمی‌ست. تبریک‌های آدم‌ها و کلماتی که به زبان می‌آورند، قدر و قیمت زیادی دارد؛ حتی سکوت و بی‌تفاوتی عده‌ای دیگر هم. انگار که تکلیفم مشخص می‌شود؛ انگار که می‌فهمم عده‌ای را باید بیشتر دوست داشته باشم و عده‌ای را کمتر. اتفاق دوست‌داشتنی‌تر این است که می‌فهمم من گوشه‌ی قلب کدام آدم‌ها خانه دارم؟ تو بگو گوشه‌ای کوچک و مختصر؛ اما مهم این است که این نوزده‌سال، بیهوده نبوده و رفاقت‌هایی ساخته که آدم‌هایش، زندگی‌ام را امن‌تر می‌کند. 

 

  • همیشه دوست دارم ایام تولدم کش‌دار باشد؛ تمام نشود و من مثلا یک هفته، ده روزی سرگرم محبت عزیزترین‌هایم باشم. بله! من صداقت آدم‌ها را وقت تبریک‌گفتن‌شان، آرزوهای‌خوب‌کردن‌شان و یادآوری‌بودن‌شان دوست دارم و آن‌ها، به همین دلیل می‌شوند «عزیزترین‌ها.» امسال انگار چنین سالی‌ست. اولین تبریک تولدم را چهاردهم گرفتم؛ اولین کادو را مامان از اهواز سفارش داده که از شیراز بفرستند تهران و امروز که هفدهم بود، رسید. عصر هم با رفیقم ویدئوکال کردم و برنامه‌اش را چیدیم که برگشتم اهواز، همدیگر را ببینیم.

 

  • تو را نمی‌دانم. ولی من به همین خوشی‌ها زنده‌ام. به همین آرزوهای خوب‌کردن‌ها، خداروشکرگفتن‌های‌شان برای رفاقت‌مان و دیدن مهربانی بی ریای دوستانم. به پریشانی امروزم که با بغض، دیوان حافظ را باز کردم و گفت:«روز هجران و شب فرقت یار آخر شد/زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد» به بارانی که حالا دارد می‌بارد و قطرات‌اش از پنجره می‌آید داخل و  می‌خورد روی صورتم؛ به رعد و برقی که شهر را روشن می‌کند و صدایش، مردم را بیدار. این دلخوشی‌های کوچک من. قسم به این‌ها. 

 

۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۱۶ ۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
هانیه

ما مرده‌ایم؛ از بس که جان نداریم.

صبح جمعه‌ست؛ برای امروز صبح، ساعت 9 بلیت داشتم که بیام اهواز؛ ولی الان سه هفته‌ست که تبعید شدم این‌جا! مامان داره ته‌چین مرغ درست می‌کنه به‌خاطر من؛ و بابا به‌خاطر غرهام که می‌گفتم :«آب شوره» داره فیلترهای دستگاه تصفیه رو عوض می‌کنه. هوای اهواز بهاری و سبکه. همون هوای خوش دم عید. همون خنکای لطیف و مهربون. ولی من؟ من سخت، زمستونم. 

 پست قبلی رو نگاه می‌کنم که 14 دی گذاشته بودم؛ فکر می‌کردم این اوج غم و مصیبته؛ که بود؛ ولی بعدش داستان هواپیمای اوکراین و از دست دادن دوتا از عزیزان‌مون ثابت کرد همیشه دنیا اتفاقای وحشتناک توی مشتش داره؛ به تو رحم نمی‌کنه؛ فقط مشتش رو می‌زنه توی صورتت. 

انقدر خسته بودم و هستم که نای نوشتن نداشتم. الان هم ندارم؛ ولی چراغ این‌جا، دوست ندارم خاموش بشه. من هنوز دلم می‌خواد حرف بزنم؛ دلم می‌خواد از کلمات کمک بگیرم و بشینم روبه‌روی کسی و اشک بریزم تا بلکه سبک بشم... ولی نه آدمش هست و نه من اهل اشک‌ریختن جلوی کسی‌ام. 

Quiet morning, hot tea, yummy food, writing. Peace. Space. Ritual. (alex grazioli)

۲۳ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۰۶ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

ارباً اربا؛ یک روز برای برادر زینب؛ یک روز برای پسرش

می‌آیم خودم را تسکین بدم با این حرف‌ها که:«سردار، شبیه به خودش را تربیت کرده»یا «ما شبیه سردار کم نداریم.» تا آرام می‌شوم، یکی می‌پرد وسط که:«دهه‌ی شصت که هر روز یک ترور داشتیم.» مات و مبهوت می‌مانم. چرا ماتم می‌برد؟ چون بارها از خودم پرسیده‌ام:«اگر رجایی/بهشتی/مطهری/باهنر یا از آن‌طرف چمران و متوسلیان و همت بودند، اوضاع بهتر نبود؟» چون بارها از ته دل صدای‌شان کردم که چاره کنند درد ما را.

می‌دانی؟ نبود بعضی‌ها مثل تکه‌ی وسط پازل است؛ اگر نباشند، کار ناتمام است. نبود بعضی‌ها هم شبیه به تکه‌ی گوشه‌ی پازل است؛ اگر نباشند هم می‌شود یک جوری سر و ته قضیه را جمع کرد. حاج قاسم، تکه‌ی مرکزی بود. نیست و تا ابد جای‌اش خالی‌ست. نیست و هرچه روی تکه‌های دیگر مانور بدهیم، جای او پر نمی‌شود. نیست و نبودنش ترسناک است. نیست و ما بی‌پناهیم. 

سردار! شما که رفتی در آغوش ارباب؛ «آغوش بی پناه ما، تو بگو چه‌ می‌شود؟»

Image result for حسن روحالامین سردار سلیمانی

[طرحی از حسن روح‌الامین]

۱۴ دی ۹۸ ، ۰۰:۰۵ ۴ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰
هانیه

می‌آیم، می‌نشینم که امان‌الله هم هستی ...

از «طلبیدن» چی می‌دونی؟ قبل‌تر، این‌جا نوشته بودم درباره‌ش. 

دو، سه هفته پیش نمی‌دونم چی شده بود و چی می‌خواستم؛ فقط یادمه سر سجاده‌ی نماز گریه می‌کردم و شبیه دختربچه‌ای که نیمه‌شب توی جنگل گم باشه و راه‌نابلد، فقط دور خودم می‌چرخیدم و حیرون، دنبال چاره بودم. چشمم افتاد به قاب روی دیوار. طرحش، یکی از کاشی‌کاری‌های ایوان  روبه‌رویی گنبد حرم امام رضا(ع) هست. وسطش «یا علی بن موسی‌الرضا» نوشته و اطرافش پر از گل‌های اسلیمی. انگار که تیکه‌ای از حرم توی خونه باشه. نگاه‌ش کردم و دلم خواست این منِ تکه‌تکه اون‌جا باشم. می‌شد؟ نه. نه شرایط مالی‌ش بود و نه کسی که باهاش برم. ولی رو کردم به قاب و گفتم:«من شک ندارم که دعوتم می‌کنید، مثل هر دو سفر تابستون؛ مثل سفر پاییز دوسال قبل که من خواستم و شما طلبیدید. الان نمی‌خوام بیام برای شکوه و شکایت که اتفاقاً بیشتر از هرزمان دیگه‌ای برای خود خود شما میام»  

من فردا راهی مشهدم و هنوز توی بهت و حیرت. حلال بفرمایید و دعام کنید؛ منم به یادتونم :)

+ تیتر، از غزلی هست سروده‌ی جواد شیخ‌الاسلامی که از بیت:« می‌آیم می‌نشینم هی امین‌الله می‌خوانم/ می‌آیم می‌نشینم که امان‌الله هم هستی» برداشتم. 

 

۲۶ آذر ۹۸ ، ۱۲:۵۷ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه