آسمـان مـال مـن اسـت

الحق که «هنگام خزان است»

   لطفن یک‌نفر بیاید؛ پارچه سفیدی دست‌ش بگیرد و گرد زردِ بی‌روح و زشتی که روی دامن پاییز نشسته را پاک کند!

 آخر قرار بود فقط چنارها زرد شوند و خیابان‌ها صحنه‌ی اجرای سمفونی خشکِ خش خش برگ‌هاشوند ...

 قرار نبود خاطره‌ای مرور شود و زخمی سر باز کند...

 

  + هیچ‌وقت دوست نداشتم حال ناخوش‌م رو با مخاطب‌های وبلاگ/اینستاگرام ام  شریک بشم. اما اول و آخرش این وبلاگ تنها پناه منه...

 

  +گوگوش یه آهنگی داره که می‌گه:«آدم خیلی حقیره ... بازیچه‌ی تقدیره»

 اولین بار که شنیدمش گارد گرفتم، اما حالا مومن شدم به حقارت انسان در برابر اتفاقاتی که معمولن مسئولیتی در قبال‌شون نداره و نمی‌تونه

 تغییرشون بده وتنها راه، قناعت به بدترین شرایطه!

 

  + این پست هیچ‌ربطی به سیبیل و زلف یار و خاطرات خیابون ولیعصر توی پاییز نداره ! دغدغه‌های سنین نوجوونی هم نیست... دلگیری از شرایط

 کاملا واقعی و سختی هست که برای هر آدمی پیش میاد؛ دقیقن زمانی که می‌تونه با یه انقلاب همه‌چیز رو حل کنه...

 

۰۵ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۴ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

که من با تو دلِ امیدوارِ دیگری دارم ...

هفته‌ی شلوغی داشتم؛ پر از کار و درس و جلسه . از آن هفته‌های نفس‌گیر...

معمولا با زندگی می‌جنگم و کم پیش می‌آید تسلیم شوم؛ اما این‌بار رسما کم آوردم و دستانم را بالا بردم و کمی وقت خواستم

تا خودم را از میان این‌همه شلوغی و همهمه بیرون بکشم...

می‌دانی؟...

بعضی فکر و خیال‌ها دست خودت نیست؛ هرچقدر پس‌شان بزنی باز یقه‌ات را می‌چسبند و امان نمی‌دهند نفس بکشی...

غروب جمعه ؛ وقتی مامان‌جون* از صحن انقلاب و روبروی گنبد زنگ زد؛ گذاشت سلامی بدهم و صدای حرم را بشنوم؛ فهمیدم

دقیقا زمانی که فکرش را نمی‌کنم ؛ به همه‌ی عالم و آدم رو می‌زنم جز آن‌ها؛ خودشان پیگیر کارم می‌شوند، مهر و امضا ها را

می‌گیرند و آرامش را ضمیمه‌ی زندگی‌ام می‌کنند...

 

1* مادربزرگ مادری‌ام را «مامان‌جون» خطاب می‌کنم :)

 

+ من رو بابت نبودن‌ها و بی‌معرفتی‌هام ببخشید؛ جبران می‌کنم همه‌ی مهربونی و محبت‌تون رو :)

۰۲ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۴ ۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

آرزوی تو ، موسفید می‌کند؟

موی سفید که ترس ندارد؛ از آرزویی بترس که مو سفید کند ...

 

  ـ   دوکوچه بالاتر | مریم سمیع‌زادگان

۲۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۰ ۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

سمفونی طبل و سنج

هنوز صدای طبل‌ها وسنج‌ها توی گوشم هست. آخرین سال‌هایی که در محله‌ای قدیمی‌تر ساکن بودیم و من تازه به سن

پنج،شش سالگی رسیده بودم. خانه‌ی ما یک اتاق داشت که پنجره‌اش در محوطه‌ای بزرگ باز می‌شد...

در خیابان بعدی هم، یکی از قدیمی‌ترین و بزرگ‌ترین مساجد اهواز قرار داشت.

قاعدتا خواندن و نوشتن بلد نبودم و نمی‌دانستم کِی محرم می‌شود...اصلا درست وحسابی نمی‌دانستم محرم چیست!

ولی یادم می‌آید آن شب‌های سرد زمستانی را که شروع می‌کردند به به نواختن موسیقی‌...موسیقیِ زیبایی که حالت حزن

داشت و به من حسِ عجیبی می‌داد. بیان‌اش سخت است؛ ولی حسی شبیه به امنیت . حسِ این‌که کسی هوای مرا دارد...

هنوزم این حس را دارم و دلیل‌اش را واضح نمی‌فهمم...

بعدهافهمیدم آن موسیقی، صدای طبل‌و سنج؛ و آن شب، شبِ اول محرم بود. وقتی این سنج‌ها به هم کوبیده می‌شد و

طبل‌ فریاد می‌زد؛ شور خاصی در من ایجاد می‌شد؛ می‌فهمیدم خبری‌ست...

 

تقریبا یک سال بعد آمدیم این‌جا . حالا چندسالی‌است هیئتی ساخته‌اند در خیابان‌مان. هرشب در و پنجره‌هارا باز می‌کنم .

با صدای موسیقی‌شان می‌روم به ده سال قبل و با آن چادر گل‌دار سفید و صورتی هی بین مردم هیئت می‌چرخم، خرما

تعارف‌شان می‌کنم، دستمال می‌دهم بهشان ... گاهی دوست پیدا می‌کنم و کارهارا با او تقسیم می‌کنم... به پسرها نگاه

می‌کنم که با شور زنجیر می‌زنند و هوای مداح را دارم که اگر آب‌جوشش تمام شد، کتری را از روی زغال بیاورم و برایش

آب بریزم...

من با محرم ده سال پیش، عزاداری می‌کنم...

 

«فکه، عاشورا 1394»

 

۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۹:۱۱ ۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

ثروت کاغذی

برای همه‌ی ما قطعا کتاب‌خونه یکی از دارایی‌ها و سرمایه‌های اصلی زندگی‌مون هست. من که فکر می‌کنم کتاب‌خونه، همین

قفسه‌های چوبی و فلزی ساکت، قلب اتاق محسوب می‌شن ، اگه نباشن، یه اتاق که هیچی , یه عمارت بی‌جون می‌مونه...

پاموک عزیز یه پیشنهاد جالب مطرح کرد و اون ؛ عکس گرفتن از کتاب‌خونه‌ها بود. عنوان هم شد؛ ثروت کاغذی :)

 

این یه گوشه از اتاقِ منه که زندگی‌ام به این‌جا گره خورده :)) تخت‌م زیر پنجره‌ست تا پاییز و زمستون صدای بارون رو حتی توی

خواب هم بشنوم و سوز سرما قلقلک‌ام بده! کتاب‌خونه هم که باید کنار تخت باشه دیگه!

کتاب‌هایی که توی این قفسه‌ها جا دادم _ به جز کتاب‌های مرجع _ کتاب‌هایی هستن که توی یک و سال و نیم, دوسال اخیر

خوندم و بقیه‌ رو یا بخشیدم یا جزو کتاب‌های خواهر و برادرگرامی شدن! بقیه‌هم که امانت پیش دوستانم هستن.

پ

 

طبقه‌ی اول کتاب‌هایی هستن که به کتاب‌خونه‌ی من قد و قیمت دادن و حساب‌شون از بقیه جداست!

http://bayanbox.ir/view/2438570531917069625/DSC-0110.jpg

 

کتاب‌هارو بر اساس رنگ چیدم . این‌جا همشهری داستان خیلی خودنمایی می‌کنه چون واقعا دوستش دارم و دنبالش می‌کنم!

http://bayanbox.ir/view/3120732075806793105/DSC-0111.jpg

 

http://bayanbox.ir/view/7848661460288827024/DSC-0112.jpg

 

http://bayanbox.ir/view/8352202447248764531/DSC-0113.jpg

طبقات پایین هم جای کتاب‌هایی هستن که بعدا اضافه می‌شن :)

 

تا قبل از دو سه سال قبل از کتاب و کتاب‌خوندن متنفر بودم! کتاب زیاد خونده بودم، اما یا از روی اجبار بود یا خیلی کتاب

خاص و خوبی بود و دلبری می‌کرد! اما یه روز نشستم و با خودم صلاح و مشورت کردم، دیدم این‌طوری نمیشه...

زندگی من تهی شده، و جای کتاب توش خالیه . و این طور شد که الان یک دیوانه و مجنون کتاب هستم :)

البته کتابِ خوب!

 

+آخرین کتابی که خوندم  بامداد خمار بود که خوشم نیومد و از صفحه‌‌ی 70 اونورتر نورفتم!

الان به‌طور هم‌زمان دارم دوکوچه بالاتر و باباگوریو رو می‌خونم! از فردا فتح خون هم بهشون اضافه می‌شه...

 

 

۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۸ ۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

تراوشاتِ ذهنیِ موقتِ بهارخاتون

با خودم فکر می‌کنم ؛این روزهای من انگار طلسم شدن و هیچ کاری از پیش نمی‌ره. کلی کار عقب افتاده دارم اما خستگی،

من رو از همه‌شون عقب انداخته. آخرین کتاب رو می‌ذارم توی کتاب‌خونه و چند قدمی خودم رو می‌کشم عقب تا ببینم بعد از

این‌همه ساعت گردگیری و مرتب کردن؛ چیزی عوض شد؟ که می‌فهمم کتاب‌ها رنگ گرفتن و با جلد‌های براق‌شون برام

چشمک می‌زنن.

امروز تازه‌ شنبه‌ست و من کلی انرژی ذخیره کردم، پس تا تهش با تقدیر دست به یقه می‌شم و اتفاقات بد روهم قشنگ

می‌کشم تا بسازم هفته‌ی رنگارنگ و دنیای خوش بر و رو رو :)

8fe999f88f62458e93b74dc67551a5fa

 

 

+ تلویزیون که کلا نمی‌بینم ؛ مگر مستندی یا برنامه‌ی خاصی رو.ولی وقتی فهمیدم مهمون برنامه‌ی دورهمی

 «پروفسور مجید سمیعی» هست با اشتیاق تکرار برنامه‌رو دیدم. همه‌ی کلمات و جملات‌ش مثل همیشه _حداقل‌برای‌من _

درس زندگی بود. با تمام سختی‌های زندگی و غربت ، هنوز قلب‌ش برای کشورش میتپه و بهترین تصویر رو از ایران برای

دنیا می‌سازه ... و این ریشه در عشق و فرهنگ داره. عشقی که وقتی مهران مدیری ازش حرف زد، حتی پروفسور هم

تسلیم شد... .

Image result for ‫پروفسور سمیعی در دورهمی‬‎

 

+ امروز هوای اهواز خیلی بد بود! مدت‌ها و ماه‌ها بود هوا خاک نشده بود اما امروز رفیقِ قدیمی‌مون دوباره سرک کشید

به این خونه ، خبرش ایشالا !! فردا دبستان و دبیرستان رو تعطیل کردن اما چون اداره‌جاتی‌ها و دانشگاهی‌ها خاک‌شش دارن

باید با تمام قوا برن و خدمت کنن به خلق :D

 

+ این‌که ما هر روز تا ساعت 2 بمونیم مدرسه، خیلی در بالابردن سطح علمی کشور موثره؟ اصلا موثره؟ :|

 

۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۰ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

درددلِ یک دانش‌آموز تنهای دهمی!

پرتوهای کم‌جان و نرم خورشید خبر از آمدن پاییز می‌داد. اصلا به لطفِ همین نور است که تمِ پاییز؛ زرد و نارنجی‌ست!

بالاخره از پتو و بالشت دل کندم . پنجره را باز کردم و  گرمای خورشید را میان هوای سرد صبح حس کردم...

درست برعکس پاییز گذشته. خدارا چه دیدی؟ شاید امسال پاییز من به‌جای رنگِ بی‌ذوق زرد قرار است قرمز و نارنجی باشد... .

نماز خواندم .بوی آش شله قلم‌کار خانه را پرکرده بود.رفتم سر میزصبحانه. آش‌ام از لبخند مامان و بابا طعم خوشبختی گرفته بود.

شاید همین لبخند مُجابم کرد آرزو کنم تا آخرش همین‌طور باشد , تا آخر زندگی.

 

راست‌اش را بخواهید نمی‌خواهم راجع به مدرسه بنویسم. دوست‌اش ندارم. کادر را نمی‌گویم. اتفاقا به غایت محترم و بزرگوارند.

به‌خاطر بچه‌هایش است.

بعضی‌ها انگار از فرهنگی پست‌تر و پایین‌تر آمده‌اند. بعضی‌ها آن‌قدر جملات را هوار می‌زنند که انگار می‌خواهند بفهمانند «من هستم» .

عده‌ای جواب سلام‌ات را بلد نیستند بدهند.

فکر کردن به معنی فحش‌هایی که مثل نقل و نبات بین‌شان می‌رود و می‌آید خسته‌ام کرده .

حرف‌هایشان راجع به مدل ابروی مدیر و اپیلاسیون صورت و رنگ مقنعه‌ی فلان دبیر کلافه‌ام می‌کند...چرا راجع‌به جملات گیرا اش صحبت نمی‌کنند؟

 

نمی‌خواهم به جان‌تان غر بزنم که جان‌تان خیلی عزیز است برایم. اگر می‌آیم این‌جا؛ چون میان این‌همه همهمه،تنها این‌جا را دارم.

 

+ پشیمون نیستم از انتخابم که معتقدم اهمیت ندادن به رشته‌ی انسانی جامعه‌رو به اینجا کشیده.و خسته‌ام از همه‌ی حرف ها ...

بهم می‌گن حیف نبود رفتی انسانی؟ :|

خودم وقتی به تنفرم نسبت به زیست و فیزیک فکر می‌کنم می‌فهمم بهترین راه رو انتخاب کردم و انسانی من رو به اهدافم می‌رسونه!

امیدوارم توی همین رشته موفق بشم و مشتی باشم در دهان اینا :D

هرچند خودمم با ذهنیت بهتری وارد شدم. توی یکی از مدارس خیلی خوب اهواز دارم درس می‌خونم اما جو کلاس خوب نیست.

سطح پایینه.البته جوِ این شهر قطعا بی تاثیر نیست ... نه فقط توی درس. بلکه خیلی چیزا :|

 

+ به دانشجوهای خوشگل و عزیز خیلی تبریک می‌گم ...دکتر شدن‌تون رو ببینم ان‌شالله :)

 

۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۳ ۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

من پریشان تر از آنم که تو می پنداری ...

  همین دیروز بود , آمدم این‌جا ، نوار انتشار را کشیدم پایین و ارسال مطلب جدید را زدم .

خواستم بنویسم «من خوشبختم».

خواستم گردِ غم و خستگی را از روی وبلاگستان پاک کنم مثلا.

خواستم میان این‌همه کلافگی کمی حالِ خوشم‌ را با شما شریک شوم.

نشد. یادم نمی‌آید چرا نشد و تلاشی هم برای به‌یاد آوردنش نمی‌کنم.

آنقدر خسته‌ام که انگشتانم را روی کیبورد میکوبانم و می‌گذرام کاوه آفاق در گوشم داد بزند.

دلم می‌خواهد بروم و در میدان اصلی شهر بایستم و دستانم را به حالتِ تسلیم بالا ببرم , بگویم :

خسته شدم ، تمام شدم ، نمی‌کشم...راضی می‌شوید؟

دلم میخواهد جل و پلاسم را جمع کنم , بروم ییلاقات گیلان. جایی که هیچ‌کس نباشد.

خسته شدم از فکر کردن. می‌دانی؟ ... آدم مثل باتری موبایل است ... هی پیغام می‌دهد , هی اعلام

می‌کند تمام شدن‌اش را ... ولی اگرمحل‌اش نگذاری؛ دیگر تمام می‌شود ... دیگر روشن نمی‌شود...

اگر هم بخواهی دوباره زنده‌اش کنی؛ طول می‌کشد.

دیشب همان اتفاقی که برای نیفتادن‌اش نذر و نیاز کرده بودم افتاد.

دیگر افسار دل و زبان دستم نیست...

من ؛ آن دخترِ آرامِ بهاری...حالا مثل برگ‌های پاییزی با سیلیِ باد می‌ریزم و اسیر زمین می‌شوم ...

 

  امروز برای چندمین بار مستند «میراث آلبرتا» را دیدم.

کمی نیاز داشتم تا دوباره مرور کنم این‌جا ؛ درجا زدن ؛ عادی‌ست.

دیگر اعصاب‌ام قد نمی‌دهد برای شنیدن خودکشی جوانی که روزی رویای دانشجو شدن در

دانشگاه شریف را داشته و حالا مسئولین همان دانشگاه نقشی در کشتنش داشته‌اند!

دیگر نمی‌توانم بشنوم از محدودیت‌ها و بی‌خیالی رییس‌جمهوری که آن‌قدر بی‌لیاقت بود که جواب

مستندساز را به احمقانه‌ترین شکل ممکن داد.

البته به‌قولِ مستر مرادی « هیچکدام از رُئسای جمهور فردِ با لیاقتی نبوده و نیستند»

حالا هی بگویید دشمن خواسته...هی بگویید تقصیر فلانی‌ست ..

هی بدبختی‌هایمان را گردن دیگران بندازید.

چه‌شد؟ با فرهنگ شدیم؟ زباله‌هایمان رفت توی سطل زباله؟ مسخره کردن‌ها تمام شد ؟

کتاب‌هایی که در دانشگاه و مدرسه تدریس می‌شوند با محتوا تر شدند ؟ سیاست‌مان تمیز شد؟

مغزهای فرار کرده‌مان برگشتند؟

 

آن‌هایی که مُهر توی پیشانی‌تان میشکند ,خیلی نصیحت‌ کردن‌هایتان با آن ادبیاتِ جذاب مثمرثمر بود؟

آن‌هایی که اسلام از خوشی‌های زندگی محروم‌تان کرده ... الان خیلی حال‌تان خوب است؟

 

تغییر سخت نیست..قبول کردنش هم سخت نیست... فقط کاش بخواهیم و بشود!

 

+ مخاطب این پست در درجه‌ی اول خودم هستم و از مشاهداتم قطعا درس می‌گیرم برای زیستنِ بهتر!

تب   نبهت

 

۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۳ ۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

بِین‌ُالفَصلِین

این روزهایی که کولر روشن می‌کنی سرد است و خاموش می‌کنی گرم است نه تابستان‌‌ست و نه پاییز !

بین‌الفصلین که می‌گویند , این‌ست :|

 

+ شربت آبلیموعسل هم دوای گلودردِ من نیست :| سیلیِ محکمی زده این بین‌الفصلین !

 

۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۹ ۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

به افقِ کودکی ؛ به وقت الان

قبلا همین‌جا گفته‌ام که هیچ وقت علاقه ای به دکتر و مهندس‌ شدن نداشتم.فقط زمانی دلم می‌خواست

روی یکی از تابلوهای ساختمان پزشکان بنویسند :«هانیه شالباف ؛ متخصص قلب و عروق».

این تا وقتی بود که عمل جراحی قلب را ندیده بودم. فکر می‌کنم 7 یا 8 ساله بودم که بعد از دیدن

فیلم جراحی,تا یک هفته شب‌ها خواب قلب و روده و قلوه دیدم و روزها هم از بی‌اشتهایی کلافه بودم!

همان‌جا بود که فهمیدم روحیه‌ی من شاعرانه‌تر از این حرفاست .

آمدم سراغ ادبیات و شعر و مجله. حافظ حفظ می‌کردم و در مشاعره‌های مدرسه رقیب زیاد داشتم.

تقریبا از وقتی می‌توانستم بخوانم و بنویسم بابا برایم «کیهان بچه‌ها » می‌خرید. همه‌ی رویایم این بود

 یک‌روز بایک تیپ هنری و دانشجویی در خیابان راه بروم ، مجله‌ای زیر بغل‌ام بگیرم ؛ و کیفِ‌گنده‌ام

روی شانه‌ام باشد.موبایل‌ام هم هی زنگ بخورد و مامان از آنورِ خط منتظر پاسخ من باشد.

 

دیروز بدونِ این‌که بفهمم آن‌قدر درگیرکار شده بودم که  تماس‌های مامان را بی‌جواب گذاشته بودم و

مرتب ساعت‌ام را چک می‌کردم که ببینم با تاکسی زودتر می‌رسم یا اتوبوس.

مجله‌ی چلچراغ زیر بغلم بود و توی کیف‌ام پر بود فیش و کارت... و یک همشهری‌داستان!

مجله وکتابی که خودم پول‌شان را داده بودم.

 

وقتی توی اتوبوس نشستم و از عینک آفتابی خلاص شدم , چشم دوختم به مجله‌ی توی دست‌ام و

ورق‌اش زدم و تا توانستم ؛ بو کردم‌اش . می‌خواستم مطمئن شوم آرزوها از من دور نیستند.

حتی آرزوهای کودکانه و خنده‌دار!

 

۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۰ ۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه