آسمـان مـال مـن اسـت

گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟

همیشه دلتنگی اشک و فریاد و حرف نمی شه؛ می شه درد معده و درد عصب کمر و کیلو کیلو لاغر شدن. همه می ذارنش به حساب استرس کنکور؛ ولی کی می دونه توی این دل، چی می گذره؟
۱۵ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۴ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

دو روایت از تموم‌شدن هجده‌سالگی و شروع نوزده‌شون!

روایت اول

 دست‌کم از شیش، هفت سالگی منتظرش بودم. امروز رو می‌گم. همون‌سال‌ها، به‌شوق این‌که روز اولش می‌رم بینی‌مو عمل می‌کنم و کلاس رانندگی ثبت‌نام می‌کنم و بالاخره می‌رم توی دسته‌ی آدم‌بزرگا. چندسال بعدش به‌خیال این‌که بالاخره از شر مدرسه خلاص و به آغوش دانشگاه پناه می‌برم؛ حساب‌بانکی مستقل خودمو دارم و می‌تونم رای بدم. امروز؟ امروز به توهم ذهنی‌م از هیجده‌سالگی فکر می‌کنم. توهم  کوه بلند و خوش‌منظره‌ای که دقیقن امروز فتح می‌شه. ولی حالا، درست توی مرز بین هیجده و نوزده، قلبم از ترس به تپش می‌افته. ترس آینده. ترس صعود کوهی که از امروز تازه باید شروعش کنم؛ شیبش زیاده و  یه‌جاهایی‌ش سبزه و یه‌جاهایی‌ش خشک یا صخره‌ای؛ و قله‌ش نامعلوم! کوله‌م رو پرمی‌کنم از تجربه‌های این چندسال. شیرینی همه‌ی خوشی‌ها رو ذخیره می‌کنم برای روزهای تلخ و درس‌های زخم‌ها و سختی‌های پاس‌شده رو تهِ حافظه‌م، برای روزهای امتحان. از امروز برای من زندگی، جدی جدی شروع می‌شه. دیگه به‌‌راحتی خطا نمی‌کنم؛ ولی ریسک‌پذیرتر می‌شم. احساساتم رو عمیق‌تر می‌کنم؛ و منطقم رو چیره‌تر. صبورتر و مهربون‌تر و بامعرفت‌تر می‌شم و البته محکم‌تر و جنگجوتر. 

راه‌مو با دوتا سوال بزرگِ «خدا از من چی می‌خواد؟» و «من از زندگی چی می‌خوام؟» پیدا می‌کنم و رد قدم‌های آدم‌های بزرگ رو می‌گیرم. البته" جا پای هیچ‌کدوم‌شون نمی‌ذارم! من مسیر خودمو می‌رم!

+ روایت دوم، از زبون حضرت مادره. همه‌ی اون‌چیزی رو که قلب من تحمل نداشت درباره‌ بابا و نبودنش توی مهم‌ترین روز زندگی من بنویسه، اون نوشت. دعوت می‌کنم ادامه‌ی مطلب رو هم بخونید. 

ادامه مطلب...
۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۴۵ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم...

از همان اولین‌روز اردی‌بهشت، مدام شکایت می‌کردم:« از دشمنان برند شکایت به دوستان ... چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟» به‌جای شکوه و گله و زاری فکر می‌کردم:«کجا برای‌شان کم گذاشته‌ام، که حالا هیچ‌کدام‌شان -آن‌طور که باید- کنارم نیست؟ من ناکافی بوده‌ام؟» تسلیم شدم؛ گاهی نبوده‌ام؛ گاهی بوده‌ام؛ اما کافی نبوده‌ام... ولی هرچه باشد، بوده‌ام. گاهی هم از جان و دل بوده‌ام. حیران می‌گشتم میان این فکرها که انگار او یادم آورد همه‌ی روزهای نفس‌گیر زندگی را؛ همه‌ی لحظه‌هایی که هیچ‌کس نبود و خودش بود. همان‌روزهایی که قد کشیدم؛ بزرگ شدم و حساب و کتاب و دنیا و آدم‌هایش آمد دستم. همان روزهایی که به هیچ‌کس نگفتم و او شنید. پیش هیچ‌کس گریه نکردم و خودش اشک‌هایم را پاک کرد. دستم را پیش مخلوقش دراز نکردم و او دستم را گرفت. همان روزهایی که می‌گفت:«بگو؛ من اجابتت می‌کنم.» و اجابت کرد. 

۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۰۶ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

...دل را کجا برم؟ شب‌گریه را کجا؟

پدربزرگ بودی. رفتی. آرام و نجیب و باعزت. همان‌طوری که همیشه دوست داشتی. خداحافظی‌ات را همان روز اول فروردین کردی که وصیت‌نامه را درآورده بودی برای اصلاح. می‌رفتم و می‌آمدم و مشغولت می‌کردم که دست از نوشتنش بکشی. برایت یک لیوان شیر گرم آوردم؛ ولی حتا متوجه حضورم نشدی. چهره‌ات آشفته بود. بعد از خواندن وصیت‌نامه، چرایی آشفتگی‌ات را فهمیدم. روز آخر گفتی:«رقیق‌القلب شدم» آن‌قدری که قلبت نا نداشت بتپد؛ و یک‌هو، دم ظهر یکشنبه ایستاد.

شب اول رفتنت، خواب به چشمم نیامد. به‌جایش رد دست‌هایت را روی مچ دستم حس کردم؛ همان‌وقتی که چهار، پنج‌ساله بودم و از خیابان گذرم می‌دادی. صدای قربان‌صدقه‌ات می‌پیچد توی گوشم:«هانیه...قشنگم...عزیز بابایی.» تو عادتم دادی بابا صدایت بزنم؛ از همان اول می‌دانستی یک پدربزرگ معمولی نیستی؛ تو پدر بودی؛ آغوشت، پناه و بهشت من بود؛ نه فقط برای شاگردانت، که برای من هم معلم بودی. کلام و کلماتت، ادیبانه بود و حرف‌هایت، درس زندگی. سیاست و تاریخ را برایم با آن کلام شیوایت تحلیل می‌کردی؛ بی‌طرفانه. کنارت، از زمین و زمان جدا بودم. صدایم می‌کردی:«وزیرالوزرا؟» عشق می‌کردم که انقدر دوستم داری. جواب می‌دادم:«بله سلطان؟» می‌گفتی:«چرا رفتی شجریان رو بذار.» می‌رسید به آخرش و اوج‌اش:« چرا رفتی؟ چرا؟ من بی‌قرارم ... به‌سر سودای آغوش تو دارم...» اشک می‌ریختی. تصنیف جان‌جهان را می‌گذاشتم که غصه‌ی «چرا رفتی» از دلت پاک شود. 

بعد از چندروز ندیدن‌ات، وقتی می‌آمدم و دستت را می‌بوسیدم و سرم را می‌بوسیدی؛ اشک‌هایت را می‌دیم. من هم بغض می‌کردم و به نبودنت فکر می‌کردم و دیوانه می‌شدم. حالا نیستی؛ نیستی دستم را بگیری؛ نیستی بشنوی‌ام؛ نیستی درستی و نادرستی را یادم بدهی. من، حقیر و کوچک شده‌ام بی‌تو؛ بی‌تو ازپسِ راه‌رفتن هم برنمی‌آیم. بی‌تو، چه‌طور باید زندگی کنم؟ دعایم کن ... دعایش کنید. 

[دست‌هایش]

۲۲ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۲۱ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

خستگی‌های این سی‌صد و چندروز، کجا رفتند؟

بهار، یا دقیق‌‌تر بگویم، عید، مثل خنده‌ی بعد از دعوای زن و شوهری‌ست. مثل رهایی بعد از گریه. مثل آسمان آبی، بعد از طوفان شن. رسالتش، غبار روبی و رنگ پاشیدن به دنیای خاکستری ماست و چه خوب رسولی‌ست. قرار نانوشته‌ای دارد که هرسال، تو را می‌فرستد در گل‌فروشی محله. بی‌تابی و عجله‌ات را می‌گیرد و مجاب‌ات‌ می‌کند سر صبر، میان گلدان‌ها بگردی و یک‌دل‌سیر، چشم بدوزی به گل‌ها. حسن‌یوسف و پیچکی برداری تا خانه‌ات سبز شود. فقط بهار است که تو را راهی کتاب‌خانه می‌کند تا یک‌به‌یک‌شان را دستمال بکشی و گل‌های خشک‌شده‌ را از لای کتاب‌های شعر بیرون بیاوری و به این فکر کنی که: این گل رز سرخِ باغچه است؛ بعد از باران پاییز برایت چیده بود و آورده‌بود و گذاشته بود روی شعر «کبوتر و آسمان» فریدون مشیری. شروع می‌کنی به خواندن:«بگذار سر به سینه‌ی من که بشنوی/ آهنگ اشتیاق دلی دردمند را ...» به آخرش می‌رسی، صدایش در گوش‌ات می‌پیچد که خواند:«بگذار تا ببوسمت ای نوش‌خند صبح/ بگذار تا بنوشمت ای چشمه‌ی شراب/ بیمار خنده‌های توام، بیشتر بخند/ خورشید آرزوی منی، گرم‌تر بتاب»اشک‌هایت، شعر را خیس می‌کند. کتاب را می‌بندی و می‌گذاری سر جایش. 

طاقت مرتب‌کردن کتاب‌خانه و دلتنگی‌هایش را نداری. شروع می‌‌کنی به هرس باغچه. عطر مست‌کننده‌ی کیک پرتقال، خانه را پر می‌کند. پرده را کنار می‌زنی تا نور کم‌رمق و کم‌نفس زمستان، بتابد روی گل‌ها. شجریان می‌خواند:«ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی ... »
می‌نشینی روی مبل و زل می‌‌زنی به بخار چای عصر که با این نوای اعجازانگیز می‌رقصد و بالا می‌رود؛ و از خودت می‌پرسی، خستگی‌های همه‌ی سی‌صد و چندی روز، کجا رفتند؟

۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۲۸ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

هجوم درد

داشتم به بچه‌مارمولک آن‌شب فکر می‌کردم که توی تاریکی راه‌رو دیدم‌اش؛ خسته و خواب‌آلود بودم؛آن‌قدری که یادم نمی‌آید آن‌ جسم سنگین چه بود؛ فقط می‌دانم گذاشتمش روی مارمولک تا به درک واصل شود که نشد. صبح آمدیم و دیدیم بچه‌مارمولک دم‌اش را جا گذاشته و رفته! یا سوسک آن روز عصر که یک‌هو رفت زیر تخت و در نیامد؛ یا عنکبوتی که ماه‌ها روی سقف هال زندگی می‌کرد و حالا نیست. کجا رفتند؟ شاید از یه سوراخی به دنیای زیرزمین. به این فکر می‌کنم که اگر زلزله‌ای، همه‌شان را از سوراخ بکشاند بیرون چه می‌شود؟ یحتمل وقتی زمین شروع به لرزش می‌کند، سردسته‌ی منفورها فرمان حمله می‌دهد و لشکرلشکر می‌ریزند در خانه. مثل وقتی که فکرهای بیخودی و دلتنگی برای آدم‌های بی‌مصرف و هجوم ترس‌های پلیدِ یک عمر جمع می‌شود در زیرزمین ذهن و شب‌هنگامی با یک زلزله، همه‌شان می‌ریزند بیرون و مثل موریانه می‌افتند به‌جان وجود آدمی تا تسلیم شود؛ تا دوباره با مرور یک‌به‌یک‌شان، کمرش بشکند و نفس کم بیاورد ... 

 

Related image

۰۸ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۳۵ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

به بهانه آواز سیمرغ سینما...

از وقتی در حد و اندازه‌ی خودم سینما را شناخته‌ام، سیمرغ‌ها و تحسین‌ها و تحقیرهای جشنواره‌ی فجر خیلی برایم مهم نبوده. دروغ است اگر بگویم اخبارش را پیگیری نمی‌کنم و هیجانش را ندارم؛ اما آن‌قدری که از جوایز جشن نویسندگان و منتقدان سرذوق می‌آیم، برای سیمرغ فجر، بال‌بال نمی‌زنم! ولی این ده روز قول و قرار خوبی‌ست برای سینماگران و خبرنگاران و رسانه‌چی‌ها و مردم؛ که همه‌ی روزشان شود سینما و نقد و بحث. که حتا گاهی رها از قیل و قال دنیا، ده روز را تمام به فیلم‌دیدن  و فیلم‌شنیدن و فیلم‌گفتن بگذرانند. 


دیشب، وقتی مراسم افتتاحیه پخش می‌شد، چشم‌دوختم به چشمان خسته و مو و ریش سفید کیمیایی. به غرور فرمان‌آرا. به چروک‌های اطراف چشم معتمدآریا. از خودم پرسیدم: این‌ها، فیلم ساختند و بازی کردند و با فیلم‌های‌شان قد کشیدند و پیر شدند؛ شخصیت‌ فیلم‌ها هم با خالقان فیلم‌ها، قد کشیدند؟ 
«قیصر» هنوز هم فکر می‌کند انتقام، درست‌ترین راه بود؟ 
«هامون» هنوز هم آن زن را «سهم» خودش می‌داند یا بالاخره کوتاه آمد؟ 
درد «حاج کاظم» امروز ملتهب‌تر شده؛ درمانش را بلد است؟ بیشتر فکر می‌کنم... هنوز درد دارد؟ 
«لیلا»ی داریوش مهرجویی را تصور می‌کنم که حالا زنی شده محکم‌تر و مقتدرتر. احتمالا مرگ به‌خاطرِ کهولت سنِ  "مادرجون" او را از زخم‌زبان‌ها نجات داده. 
رنگ زندگی «ارغوان» در به‌رنگ ارغوان، هنوز همان‌قدر سیاه است؟ 
راستی بچه‌های«مادر» کجا هستند؟ خانه‌اش را که آپارتمانی بی‌ریخت کرده‌اند؛ اما احتمالا آخر هفته‌ها بچه‌ها در خانه‌ی خان‌داداش جمع می‌شوند. 

کارگردان قد می‌کشد؛ بازیگر با نقشش بزرگ می‌شود؛ مخاطب پخته‌تر می‌شود؛ ولی شخصیت‌ها، هرکدام برای خودشان، سرانجامی دارند و بعضی، بی‌سرانجام‌اند. این اعجاز سینماست. همین خیال و وهم. کاش سینمانابلدها، این خیال وجاودانگی سینما را را از مانگیرند... .

Image result for ‫جشنواره فیلم فجر پوستر‬‎

۱۰ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۵۲ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

چو تخته‌‌پاره بر موج ...

  •  
  • هروقت تصمیم می‌گیرم تا بیام و این‌جا بنویسم، تلاش می‌کنم درس و هرچیزی رو که مربوط به این موجود بی‌خاصیت اما در عین حال مهمه رو فاکتور بگیرم؛ اما مگه شدنیه؟ من هر روز درجواب «چه‌خبرها؟» باید بگم:«هیچی؛ درگیر درسم» و این نفرت‌انگیزترین جمله‌ی زندگی منه.  
  •  
  • امروز بدنم سرد و بی‌حسه. روحم هم. یه‌جور تلفیق بی‌خیالی و استرس. مدت‌هاست اخبار سیاسی و اجتماعی رو دنبال نمی‌کنم. مگر در حد چهارتا استوری و پست اینستاگرام! از دیدن خلع‌لباس آقامیری و ممنوع‌الکارشدن مهدی یراحی نه خوش‌حال می‌شم و نه ناراحت. دیگه فحاشی اون نماینده، عصبانی‌م نمی‌کنه. از موضع بالاتر به ایران نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم اون‌چیزی که امروز رو ساخته، آرمان‌های جمهوری‌ایه که چهل‌سال پیش قدرت گرفت؟! کاش میتونستم برم بهشت و ببینم آیا شهدای انقلاب، توی جشن چهل‌سالگی‌ش براش دست می‌زنن یا یه گوشه می‌شینن و تاسف می‌خورن؟
  •  
  • فردا امتحان جامعه‌شناسی دارم و جمعه آزمون. استرس هیچ‌کدوم‌شون منو به‌سمت کتاب نمی‌کشونه. در عوض دارم تلاش می‌کنم تا ذهن کریستوفر نولان رو موقع کارگردانی پرستیژ بخونم. تک‌تک سکانس‌ها رو مرور می‌کنم و ربطش می‌دم به زندگی خودم؛ یا بهتر بگم: روح خودم. 
  •  
  • چه‌قدر روح‌ام آرامش می‌خواد ... چه‌قدر دلم صحن انقلاب رو  می‌خواد ...

Image result for good feeling photography

۲۳ دی ۹۷ ، ۱۹:۵۲ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

عشق اگر عشق است، آسان ندارد...

اگر دبیرستانی باشی، دی‌ماه که می‌رسد، ظاهر قضیه تمرکز روی امتحانات است و باطنش فکر کردن به او. ادبیات را باز می‌کنی و با این شعر می‌آید جلوی چشمت: « ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران» یا درست در همان صفحه‌ی مهم و پر سوال جامعه‌شناسی، عکس فرانسه و تظاهرات را می‌بینی؛ در خیابانی که انتهایش، برج ایفل قد علم کرده. خوب دقت می‌کنی، در یکی از کافه‌های فلو شده‌ی کنار خیابان نشسته‌اید و تو قهوه‌ی گرم را سفت چسبیده‌ای و او را نگاه می‌کنی و برایش می‌خوانی:«تو را نگاه می‌کنم که دیدنی‌ترین تویی ... و از تو حرف می‌زنم که گفتنی‌ترین تویی» ریاضی را باز می‌کنی و از قضا باید معادله حل کنی. به معادله‌های حل نشده فکر می‌کنی. همان‌هایی که قرار است هزار روز برایش دوتایی غصه بخورید و بجنگید و حل‌اش کنید. روان‌شناسی را از کتاب‌خانه می‌کشی بیرون و به‌همه‌ی رفتارهایت نگاه می‌کنی. از خودت می‌پرسی درست‌اند؟ آن‌قدر کافی هستم برای آرام‌کردن‌اش؟ برای کنارش بودن؟  کتاب را برمی‌گردانی در کتاب‌خانه و می‌نشینی به فکر کردن. عربی را ورق می‌زنی تا «دوستت دارم» را این‌بار به زبانی دیگر به او بگویی. سراغ انگلیسی نمی‌روی. هر دو از کلیشه بدتان می‌آید. درعوض آهنگ Je t'aime لارا فابیان را برایش می‌فرستی. دینی را باز می‌کنی و برگه‌ای از لای کتاب می‌پرد بیرون. توضیحات دبیر است درباره‌ی سوالت که از تعریف دین از عشق پرسیده بودی. 

اگر عشق جا و مکان و زمان می‌شناخت که عشق نبود. اگر تو را از این دنیای لعنتی، نجات نمی‌داد، پس چه فرقی با عقل می‌کرد؟ عشقی که حساب و کتاب عالم را نریزد به‌هم و همه‌جای زندگی‌ات سرک نکشد، همان بهتر که اتفاق نیفتد.

۱۳ دی ۹۷ ، ۱۶:۴۶ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

طعم گس هیژده‌سالگی!

این روزها مدام به خودم نهیب می‌زنم:«چیزی نمونده به اردی‌بهشت 98؛ به هیجده‌سالگی؛ بجنب!» و می‌جنگم!

برعکس چیزی که همه از بیرون می‌دیدن، تکلیف من با زندگی‌م، خودم، روابطم، احساساتم و همه‌ی اضلاع زندگی‌م نامعلوم بود. من تا همین دو، سه‌ماه پیش خیلی کوچیک بودم! نمی‌دونم اعجاز این‌ماه‌های منتهی به هیجده‌سالگی چیه؛ اما هرچی که هست انگار یه‌شب خوابیدم و صبح بیدار شدم و احساس کردم چندین‌سال بزرگ‌تر شدم! همه‌ی این‌سال‌ها رفت یه طرف؛ و جاده‌‌ای که امسال به یکی از مهم‌ترین‌سال‌های زندگی من منتهی می‌شه، یه‌طرف. انگار توی همون شب تا صبح، تمام تجربه‌های من رفت توی کوره و پخته شد؛ حالا اون تجربه‌ها خیلی ارزشمندتر و سنگین‌ترن. نگه‌داری‌شون سخته و ترسناک!

من از حدود دوهفته‌ی‌پیش می‌دونم که قراره سال دیگه، توی همین‌روز و همین‌لحظه به چی فکر کنم؛ چی بپوشم؛ کجا برم و چه‌طوری زندگی کنم. من بالاخره تبدیل شدم به هانیه‌ای که منتظرش بودم. آدمی با احساسات زیاد که منطقش، خیلی خوب شرایط رو کنترل می‌کنه. آدمی که می‌جنگه و ایمان داره. آدمی که مستقل فکر می‌کنه، تصمیم می‌گیره و دست به‌عمل می‌زنه (فقط متاسفانه هنوز دستش توی جیب باباشه :)) ) آدمی که یاد گرفته خودش رو توی لحظه رها کنه و از سختی‌ها و شرایط نامطلوبش، لذت ببره. آدمی که متعصب نیست و یادگرفته چه‌قدر و چه‌جوری ذهنش رو برای تحلیل و پذیرش افکار مختلف، باز بذاره؛ بیشتر می‌بینه و کمتر حرف می‌زنه و  هرروز این بیت حافظ رو زمزمه می‌کنه: 

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است                        هزاربار من این نکته کرده‌ام تحقیق 

و آدمی که خدا رو، توی تک‌تک لحظه‌های زندگی‌اش می‌بینه!

۱۲ آذر ۹۷ ، ۲۱:۴۳ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه