داشتم به بچه‌مارمولک آن‌شب فکر می‌کردم که توی تاریکی راه‌رو دیدم‌اش؛ خسته و خواب‌آلود بودم؛آن‌قدری که یادم نمی‌آید آن‌ جسم سنگین چه بود؛ فقط می‌دانم گذاشتمش روی مارمولک تا به درک واصل شود که نشد. صبح آمدیم و دیدیم بچه‌مارمولک دم‌اش را جا گذاشته و رفته! یا سوسک آن روز عصر که یک‌هو رفت زیر تخت و در نیامد؛ یا عنکبوتی که ماه‌ها روی سقف هال زندگی می‌کرد و حالا نیست. کجا رفتند؟ شاید از یه سوراخی به دنیای زیرزمین. به این فکر می‌کنم که اگر زلزله‌ای، همه‌شان را از سوراخ بکشاند بیرون چه می‌شود؟ یحتمل وقتی زمین شروع به لرزش می‌کند، سردسته‌ی منفورها فرمان حمله می‌دهد و لشکرلشکر می‌ریزند در خانه. مثل وقتی که فکرهای بیخودی و دلتنگی برای آدم‌های بی‌مصرف و هجوم ترس‌های پلیدِ یک عمر جمع می‌شود در زیرزمین ذهن و شب‌هنگامی با یک زلزله، همه‌شان می‌ریزند بیرون و مثل موریانه می‌افتند به‌جان وجود آدمی تا تسلیم شود؛ تا دوباره با مرور یک‌به‌یک‌شان، کمرش بشکند و نفس کم بیاورد ... 

 

Related image