من اشتباه کردم. اشتباه کردم که امروز خانه را جارو کشیدم؛ آشپزخانه را تمیز کردم؛ ناهار پختم؛ آن مقالهی کوفتی را بالاخره کامل خواندم؛ پادکست گوش دادم و حالا بی تو، نشستهام یک گوشه و قهوه میخورم. خانهای که تو در آن نباشی، گیرم که برای من تمیز باشد و بوی عود، خوشبویش کند؛ وقتی نفس تو در آن نباشد، چه فایده؟ مقالهای که برای تو تعریف نکنم و اول تا آخرش را نقد نکنی، به درد کدام علم میخورد؟ بی تو غذا خوردم و سریال دیدم؛ همهی موادش به اندازه و قاعده بود؛ ولی خوشمزه نبود؛ با سریال خندیدم، ولی نه آنقدری که کنار تو میخندم. پادکست را نصفه، رها کردم؛ جای خالی صدایت، آزارم میداد. امروز چندباری گنجشکها و کبوترها و آن یک بلبلی که رفیقت بود، آمدند دم پنجره، سراغت را گرفتند، ولی نبودی و دست از پا درازتر، پر کشیدند و رفتند.
ببین! هنوز کمی از عود مانده و به شوق تو، دود میکند؛ قهوه به اندازهات مانده و گرم است؛ گلدانها را آب ندادهام و کبوترها گرسنهاند؛ حداقل به این بهانهها، برگرد.
این دقبقا همان آرزوی من است که برخی اتفاقات خنده دار را برای او تعریف کنم و باهم بخندیم.
خیلی عالی و متفاوت تر از بقیه