امروز دانشگاه نرفتم؛ در عوض گلدون‌های خونه رو آب دادم و یکم جابه‌جاشون کردم تا بهتر جلوی چشم‌مون باشن. آشپزخونه رو تمیز و برای ناهار سالاد سزار درست کردم؛ وسایلم رو مرتب کردم؛ آلبوم افسانه‌ی چشم‌هایت رو دانلود کردم؛ قرارهای آخر هفته رو گذاشتم؛ با مامان و بابا و زهرا ویدئوکال کردم و نشستم برای امتحان میان‌ترم فردا می‌خونم. می‌دونی؟ من آدم تو خونه‌موندنم. اشتباه نکن! منظورم منفعل نیست؛ اتفاقاً دوست دارم توی خونه باشم که مقاله و کتاب بخونم؛ سخنرانی تد ببینم؛ به دوستام تلفن بزنم و حال‌شونو بپرسم. ولی توی خونه باشم. کنار گلدون‌ها؛ کنار قهوه‌ساز و قوری چای مجانی :)

من از اوایل نوجوونی مستقل بودم و توی جامعه؛ ولی کم پیش می‌اومد که از حاشیه‌ی امن‌م بیرون بیام. تهران اومدن، منو از این حاشیه تا حد زیادی بیرون کشید اما هنوزم توی خونه‌بودن به من آرامش بیشتری می‌ده. من گم شدم. بیرون، درحالی که که پادکست گوش می‌دم تا از دنیای خارج رها بشم و از دنیای خودم لذت ببرم، به آدما دقت می‌کنم و وَرِ انسان‌شناسانه‌م رفتاراشون رو تحلیل می‌کنه. معلقم بین دنیای به‌شدت درونی‌م و دنیای واقعی بیرون. به‌همین‌خاطر، ارتباطم با آدما پر از چالش شده و من نسبت بهش، خیلی بی میل!  می‌دونم چی می‌خوام؛ ولی نمی‌دونم راهی که می‌خوام برم درسته یا نه؛ برای همین آخر هفته قراری رو گذاشتم که ذهن آشفته‌مو مرتب کنه. 

با همه‌ی این‌ها، فکر می‌کنم حالم خوبه. فکر می‌کنم الان که از خانواده دورم، محبت بین‌مون خالص‌تره و صحبت‌های تلفنی‌مون، دل‌چسب‌تر از حرف‌زن‌های هرروزه‌ی حضوری. بار مشکلاتم دیگه تقسیم نمی‌شه و فقط این منم که ازشون خبر دارم و باید توی سکوتم، نگه‌شون دارم و حل‌شون کنم. من این سختی‌ها رو با هیچ خوشی‌ای عوض نمی‌کنم. 

Delta Breezes...