آسمـان مـال مـن اسـت

۱۵ مطلب با موضوع «نیشگون» ثبت شده است

پایان ناخوش همشهری‌داستان

طبقه‌ی دوم کتاب‌خانه‌ام چیدم‌شان؛ تا هروقت کسی می‌آید توی اتاق اولین چیزی که می‌بیند همشهری‌داستان‌هایم باشد؛ که مرا با آن‌ها تعریف کند. بداند اگر ذره‌ای خواندن، نوشتن و حرف‌زدن بلدم، از صدقه‌سری شماره‌به‌شماره‌ی آن است. من شاید شاگرد خوبی نبوده‌ام؛ ولی او در همه‌ی این‌سال‌ها معلم بی‌نظیری بود. معلمی که دنیا را در ذهنش جا داده بود و جهان ذهن مرا، به‌قدر دنیا وسعت داد. حالا او هم اسیر رانت و مدیر بی‌کفایت و آقازادگی و از این‌دست‌ مصیبت‌های ناتمام ایران شده و صدای مرگش می‌رسد.

دلم تنگ می‌شود برای زمان‌هایی که بعد از خیره‌شدن به تصویر روی کتاب، بازش کنم و صورتم را فرو کنم لای ورقه‌هایش و خوب نفس بکشم داستان را. دلتنگ همه‌ی زمستان‌هایی می‌شوم که کز کزده، گوشه‌ای از حیاط مدرسه یکی از داستان‌هایش را می‌خواندم و هی همکلاسی‌هایم می‌آمدند و می‌پرسیدند:«این چیه؟» و من با عشق و حوصله برای تک‌تک‌شان از همشهری‌داستان می‌گفتم. دلتنگ همه‌ی صبح‌هایی می‌شوم که بوی چای و گل‌سرخ آشپزخانه را پر کرده بود و آفتاب دست‌نخورده و تازه‌ی روز ریخته بود روی میز؛ من کتاب را درست جایی می‌گذاشتم که به‌ سطر به‌ سطرش آفتاب پاییز بتابد. از یاد نمی‌برم تابستان‌های داغ اهواز را که زیر کولر، می‌نشستم و حکایت‌های داغی تابستان‌های دیگردیارها را می‌خواندم. دلم برای صدای نفس‌های همشهری‌داستان در بهار تنگ می‌شود؛ وقتی که انتظار تعطیلات نوروز را به شوق خواندنش می‌کشیدم.

به امید آن‌که شاید دوباره امید زنده شود و همشهری داستان ما جان بگیرد. 

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۳۸ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

...مرد نکونام نمیرد هرگز...

صبح، وقتی خبر فوت حسن جوهرچی به گوشم خورد؛ یاد هیچ‌کدام از فیلم‌ها و سریال‌هایش نیفتادم؛ فقط متانت و وقار و آرامش‌اش یادم آمد. 

او هیچ‌وقت اهل ادا و اصول نبود و خودش بود؛ خود واقعی‌اش؛ و حالا ...  از خودش، اخلاق را به‌جا گذاشته؛ که بی‌شک ارزش‌اش بیش‌تر است از

سکانس‌ها و دیالوگ‌های ماندگار.  

Image result for ‫حسن جوهرچی‬‎

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۲ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

اگر دل یک‌جا ماند؛ می‌گندد!

نوجوان که بودم؛ زیاد غر می‌زدم. مثلن اگر کلاس‌هایم دیر و زود می‌شد یا متن‌م آن‌قدر قوی نبود که در نشریه چاپ شود؛ به مادر گله می‌کردم.

او حوصله‌ی شنیدن گله‌گی هایم را نداشت‌؛ سر را به علامت تایید تکان می‌داد اما معلوم بود ذهن‌اش جای دیگری‌ست. ولی مادربزرگ خوش‌زبانی

داشتم که با حوصله می‌شنید و برای هر کدام‌شان نظری می‌داد. از شما چه پنهان من هم از این شیرین‌زبانی و زیرکی‌اش خوشم می‌‍‌‌آمد.

شب‌های زمستان کنار بخاری می‌نشستیم و از همه‌جا و همه‌کس حرف می‌زدیم؛ اوهم انار دانه می‌کردو من به عمد شروع می‌کردم غر زدن؛

می‌خواستم نظرش را بشنوم. یک‌روز امتحان ادبیات را بد داده بودم و درس نخواندن‌م را ‌انداخته بودم گردن دبیر که سوالات‌اش سخت بود. مادربزرگ

شروع کرد سهراب خواندن. تا حالا ندیده‌بودم‌اش سهراب بخواند. وقتی تمام شد؛ گفت: «باید ادبیات را بفهمی؛ شعر و ضرب‌المثل‌ها را با عقل یاد

نگیر؛ بگذار روح‌ات لمس‌شان کند و شعر‌ها با دل‌ات بازی کنند؛ درس‌را  با همه‌ی وجودت بخوان و مصداق‌ هرکدام‌شان را در زندگی‌ات پیدا کن.

منتظر نباش کسی بیاید و همه‌چیز را حاضر و آماده به خوردت دهد؛ خودت پی‌اش را بگیر و دنبالش باش. آب که یک‌جا ماند؛ می‌گندد دختر! »

 

حالا سال‌ها از آن‌روز گذشته؛ همان‌روزی که حرف زدن‌اش با همه‌ی روزها فرق می‌کرد و کلمات از دل‌اش می‌آمد و جور دیگری بیان‌شان می‌کرد.

آن‌سال‌ها هم گذشت؛ درس‌هایم تمام شد . مادربزرگ رفت و حالا جای آن خانه‌ی قدیمی یک برج نشسته است و جای چنار‌ها ماشین پارک

کرده‌اند. اما حرفِ مادربزرگ هنوز هم برایم حجت است و حالا معتقدم اگر دل یک‌جا بماند؛ می‌گندد! من خاطره‌ها را انتخاب نمی‌کنم که کدام باشد

و کدام نباشد ؛ می‌گذارم خودشان راه‌شان را بگیرند و بروند و بنشینند یک گوشه‌ی دلم. منتظر نمی‌مانم تا کسی بیاید و محبت را روانه‌ی دلم

کند؛  اگر آمد که چه بهتر، اما اگر نیامد خودم برای دلم چای با عطر بهارنارنج دم می‌کنم ؛ برایش گل می‌خرم؛ خدا را مهمان قلبم می‌کنم؛ گاهی

پای گله‌گی هایش می‌نشینم و نازش را می‌کشم؛ گاهی هم دعوایش می‌کنم تا نگذارد هر خاطره‌ای بیاید و تا هروقت خواست بماند؛ آخر بعضی

خاطره‌ها، حرف‌ها، نگاه‌ها اگر بیش‌تر بمانند زخم می‌زنند...

او سال‌هاست رفته اما من گه‌گاهی در خیالم کنارش می‌نشینم و کمک‌اش انار دانه می‌کنم.

امروز وسط درددل کردن‌هایمان به مادربزرگ گفتم :« در زمانه‌ی ما اگر دل یک‌جا ماند؛ می‌گندد!»

۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۴ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

ثروت کاغذی

برای همه‌ی ما قطعا کتاب‌خونه یکی از دارایی‌ها و سرمایه‌های اصلی زندگی‌مون هست. من که فکر می‌کنم کتاب‌خونه، همین

قفسه‌های چوبی و فلزی ساکت، قلب اتاق محسوب می‌شن ، اگه نباشن، یه اتاق که هیچی , یه عمارت بی‌جون می‌مونه...

پاموک عزیز یه پیشنهاد جالب مطرح کرد و اون ؛ عکس گرفتن از کتاب‌خونه‌ها بود. عنوان هم شد؛ ثروت کاغذی :)

 

این یه گوشه از اتاقِ منه که زندگی‌ام به این‌جا گره خورده :)) تخت‌م زیر پنجره‌ست تا پاییز و زمستون صدای بارون رو حتی توی

خواب هم بشنوم و سوز سرما قلقلک‌ام بده! کتاب‌خونه هم که باید کنار تخت باشه دیگه!

کتاب‌هایی که توی این قفسه‌ها جا دادم _ به جز کتاب‌های مرجع _ کتاب‌هایی هستن که توی یک و سال و نیم, دوسال اخیر

خوندم و بقیه‌ رو یا بخشیدم یا جزو کتاب‌های خواهر و برادرگرامی شدن! بقیه‌هم که امانت پیش دوستانم هستن.

پ

 

طبقه‌ی اول کتاب‌هایی هستن که به کتاب‌خونه‌ی من قد و قیمت دادن و حساب‌شون از بقیه جداست!

http://bayanbox.ir/view/2438570531917069625/DSC-0110.jpg

 

کتاب‌هارو بر اساس رنگ چیدم . این‌جا همشهری داستان خیلی خودنمایی می‌کنه چون واقعا دوستش دارم و دنبالش می‌کنم!

http://bayanbox.ir/view/3120732075806793105/DSC-0111.jpg

 

http://bayanbox.ir/view/7848661460288827024/DSC-0112.jpg

 

http://bayanbox.ir/view/8352202447248764531/DSC-0113.jpg

طبقات پایین هم جای کتاب‌هایی هستن که بعدا اضافه می‌شن :)

 

تا قبل از دو سه سال قبل از کتاب و کتاب‌خوندن متنفر بودم! کتاب زیاد خونده بودم، اما یا از روی اجبار بود یا خیلی کتاب

خاص و خوبی بود و دلبری می‌کرد! اما یه روز نشستم و با خودم صلاح و مشورت کردم، دیدم این‌طوری نمیشه...

زندگی من تهی شده، و جای کتاب توش خالیه . و این طور شد که الان یک دیوانه و مجنون کتاب هستم :)

البته کتابِ خوب!

 

+آخرین کتابی که خوندم  بامداد خمار بود که خوشم نیومد و از صفحه‌‌ی 70 اونورتر نورفتم!

الان به‌طور هم‌زمان دارم دوکوچه بالاتر و باباگوریو رو می‌خونم! از فردا فتح خون هم بهشون اضافه می‌شه...

 

 

۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۸ ۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

این ره که میرویم ...

هرکدوم از آدم ها به یه رشته و حرفه ای علاقه دارن. و قاعدتاً اگر دنبال علاقه شون نرن

به احتمال خیلی زیاد نمیتونن در آینده خلاق و موفق باشن!

علاقه ی من در زمینه ی انسانی هست و این علاقه از استعدادم سرچشمه میگیره...

البته ؛ این تا زمانی بود که هنوز آزمون هوش برگزار نشده بود...

و توی اون آزمون ریاضیِ من ، 98؛% و انسانی 97% شد ! و این شروع مصیبت بود . 

البته ناگفته نماند توی علایق, ریاضی 3 و انسانی 8 شد :)) (از 10 )

بعد از توجیه کردن فامیل , و گذروندن دوران پراسترس هدایت تحصیلیِ اجباری(!) رفتیم برای

ثبت نام مدرسه!

روز قبل از ثبت نام, به مامان زنگ زدن و بعد از حال واحوال کردن غیر مستقیم اجبار کردن برم ریاضی!

حالا دیروز رفتیم مدرسه :

_ سلام! شالباف هستم...تماس گرفتین وگفتین میتونم ثبت نام کنم!

+ بله بله ...ریاضی میرین دیگه؟

_ نه انسانی...

+ یعنی نمیرین ریاضی؟

_ نه :)

در حالی که داشتن پرونده مو زیر و رو میکردن!

+ خب خانم شالباف ... قطعی نمیرین ریاضی؟

_ نه خانـــــــم!

+ خیلی خب...برین اون اتاق بهتون فرم میدن, پرکنید.

واون اتاق و در جوار معاون!

+ شما اومدین برای ریاضی فرم بگیرین ؟

_ نه انسانی!

... و این داستان ... ادامه دارد! ...

 

آدمی نیستم که الکی تو سر ایران بزنم و بگم چقدر بدبختیم!

ولی اینو به صراحت میگم که دولت مرد های ما  نمیتونن دید و تفکر شون رو کمی از

مرز ها عبور بدن و به دنیا نگاه کنن! به دنیایی که موفقیت ش رو خیلی جاها مدیون رشته ی

علوم انسانی هست و بلده علوم رو کنار هم بچینه و به دستاورد های مهمی برسه...

 

 

کافیه کمی از شهر خارج بشین و برین به جاهای خوش آب و هوا و ببینید چطور این مردم غیور

در یک جاییکه آدم میتونه فکرش رو از دغدغه های روزمره آزاد کنه و از آرامشش استفاده کنه ,

عده ای آهنگ بندری گذاشتن ویجوری وسط دارن میلرزونن انگار وسط عروسی عمه شون هستن!

دیگه از شعور بعضی ها نگم که توی سن 60 سالگی نمیفهمن آشغال جاش توی سطل زباله ست!

بخدا قسم نمیفهمم چه سختی داره فهمیدن این موضوع!

 

از قیافه ی مردم هم که چشم پوشی کنیم میرسیم به ذات شون... .

نمیخوام از نخوندن کتاب و ندیدن فیلم و نشنیدن موسیقیِ خوب حرفی بزنم چون نه شنیدنش

دردی دوا میکنه , نه در حوصله ی من و شماست ...

ولی بذارید یه حرفی رو بزنم وتو دلم نمونه...

«تا زمانی که دختر ها بخاطر قیافه ی فلان مرد و پسر ها بخاطر اندام و ظاهر فلان زن بشینن

فیلم ببینن یا طرفدار موسیقی بشن , فرهنگ ما از اینی که هست ... پست ترهم میشه!»

 

امیدوارم آموزش در کنار همه ی زور ها و اجبار ها یاد بگیره کمی هم بچه هاشو پرورش بده!

به خدا زشته بعد از 37 سال انقلاب!

 

۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۰ ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

این روزها

همیشه تهِ دلم ترسی بود .. ترس از دست دادن اش!

مثل ماهی قرمز در دستم بود و مدام حواسم را میدادم دستِ مشت کرده ام شل نشود و ماهی ام

لیز نخورد...

ولی او زبل تر از این حرف ها بود ...

انقدر ورجه وورجه میکند که میدانم آخر, خودش را رها میکند و میزند به دریا!

این ترسِ لعنتی هیچ وقت دست از سرم برنمیدارد. مدام پنجه میکشد روی سرم و همه ی آن روزهای

سخت و آسان را جلوی چشم ام به تصویر میکشد.

من هیچ وقت نتوانستم ریسک کنم. همیشه از آن دورانِ لعنتیِ بعد از او میترسم.

نمیدانم بعد اش دنیا چه ریخت و قیافه ای به خود میگیرد.

زمانِ فکر کردن به او , دمای بدن ام پایین می آید و تپش های قلب م بدجور بالا میروند!

 

این روزها نه نای کتاب خواندن داشتم و نه حوصله شنیدن موسیقی.

فقط از خانه که بیرون میرفتم , کمی از فکرش خلاص میشدم. اماچه فایده ...

شب و سکوت تلافیِ همه ی روز را در می آورد.

یک شب خیلی خسته شدم...

یاد مامان جون افتادم (مادر بزرگ مادری را مامان جون صدا میکنم) .

هفته ی پیش که بهش گفتم بعد از سفرمشهد مدام کابوس میبینم...

گفت : " اینا همش از فکر و خیالِ...سوره فلق و ناسُ با یه آیت الکرسی قبل از خواب بخون ."

خواندم. نشد...

به کتابخانه ام نگاهی انداختم و زیارتنامه آستان قدس را دیدم. از همان سرمه ای ها که توی حرم هست.

مامان دو یا سه سفر قبل از کتابفروشی باب الجواد خریده بود.

دعای توسل را خواندم و گذاشتم ش کنار. گفتم یا میشود یا نمیشود...

صبح اش که بیدار شدم هرچه سعی کردم حال م بد بشود , نشد!

خسته بودم ولی خیلی چیزها در نظرم بی ارزش شده بود...

نمیدانم کارِ آیت الکرسی بود یا سوره فلق و ناس. شاید هم توسل ام کار خودش را کرده بود.

ولی این را فهمیدم هیچ کس جز خودش درد ام را دوا نمیکند...

حتی اگر آخرین نفری باشد که میروم سراغ اش , ولی آغوش اش را باز میکند و همه ی

مهر و محبت اش را نثار ام میکند..

 

| الا بذکر الله ... تطمئن القوب ... |

 

۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۸ ۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

از حافظ تا المپیک

تا چندی پیش , انتخاب لباس و پارچه , تنها برای داشتن ظاهری معقول و مناسب بود!

اما وقتی در اینستاگرام عکس های افراد مشهور را میبینم , مومن میشوم که پشت این ظاهر ها

دغدغه ای جز جلوه نمایی و به رخ کشیدن لباس ها نیست!

بگذارید با مثال و مصداق حرف ام را بگویم :

من فکر نمیکنم برج آزادی به تن کردن یا پوشیدن لباس اسب سواران در رسمی ترین فستیوال ایران

و پوشیدن لباسی تو مایه های حوله حمام انگیزه ای به جز خودنمایی داشته باشد!

نمیدانم سر منشأ این ها کجاست ...

شاید آن هنرمند آنطور که میخواست دیده نشده یا از سر لج این هارا پوشیده  و دلایل دیگر!

 

هنوز داغ لباس های جشنواره فجر به دل مان بود که در کانال های تلگرام عکس هایی فرستادند

که چشمان همه مان  دوبرابر حد معمول باز شد!

لباس های ورزشکاران المپیک!

اما مصیبت اصلی آنجا بود که آن کلمات رکیک و زشت را زیر پست طراح لباس بیچاره دیدیم!

 

انگار بعضی ها ساخته شده اند برای فحش دادن ...آن هم در سطح ملی وجهانی!
 

مسی گل میزند ...فحش میدهیم!

برجام به فرجام نمیرسد...فحش میدهیم!

ترکیه کودتا میشود ...فحش میدهیم!

کیارستمی میمیرد ... فحش میدهیم!

بازیگر مورد علاقه مان بر خلاف میل ما کاری  انجام میدهد ... فحش میدهیم!

 

گوش مسئولین هم که به ناسزا عادت کرده و به این شرط لباس المپیک را تغییر میدهند که

با الفاظ رکیک انتقاد شود!

با خودم فکر میکنم که چقدر خوب میشد اگر محترمانه نقد میکردیم...

مثلا رنگ مرده و سرد لباس را بهانه میکردیم , یا دوخت اش را رد میکردیم یا نهایتاً میگفتیم :

این لباس به درد بازار رفتن میخورد!ولی فحش نمیدادیم!

بماند که طراح لباس جدید را هم مورد لطف و رحمت قرار دادند ...

 طراح لباسی که نه حقوقی دریافت کرد ...

نه بر سر کسی منت گذاشت ...

وقتی هم که لباس اش نقد شد , دفاعِ بیخود نکرد!

 

+ برای روزنامه یالثارات و طرفداران شون متاسف م !

و متاسف هستم که این دسته از آدم ها , پیرو یک اسلام خود ساخته و افراطی هستند!

 

+ برای همه ی طراحان لباس آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم در طراحی هاشون کمی سلیقه به خرج بدن!

 

+ میدونم پوشش و زندگی هرکس به خودش مربوطه!

ولی فراموش نکنیم که متاسفانه افراد مشهور الگوی جامعه ما شدن !

 

 

۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۱ ۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

شادی در کش دار ترین روز هفته

انگـار دیواری کوتاه تر از این جمعه ی بدبخت پیدا نکردیم. همه ی دل تنگی ها و مصیبت هایمان را

انداختیم گردن ش!خستگیِ تمام هفته را چوب کردیم و کوبیدیم توی کله ی این روزِ بدبخت!

صبح ش را با یک لیوان چای پررنگ و عصرش را با  اسطو خودوس به سر میکنیم و

شب ش را با خواندن فروغ و شنیدن موسیقی داریوش! و این میشود تمام جمعه ی ما!

 

امروز که اسطوخودوس را سرکشیدم دیدم نمیشود اینطوری .

باید از یک جایی , یک وقتی , یک فرصتی شروع کرد.

باید خستگی هفته را توی چاله ی پنجشنبه شب دفن کرد و صبح جمعه را با نان بربری و

مربای آلبالویی که مامان درست کرده شروع کرد.

باید عصرش توی چای دارچین ات گل محمدی بیندازی و کنار استکان ات , روی نعلبکی باقلوا بگذاری.

گلدان هارا آب بدهی و با دستمالی نمناک خاک های روی گلبرگ هارا پاک کنی .بالاخره برگ نفس میخواهد.

باید فیلمِ خوب  ببینی .کتابِ فاخر بخوانی .

دوربین ات را برداری و از خنده ی پدر و مادرت عکس بگیری یا بنشینی وسط شان و

سه تایی تان را در یک قاب سلفی جا دهی!

 

شادی که در نمیزند و اجازه نمیگیرد برای داخل شدن . زِبِل تر از این حرفاست.

سر کج میکند و از لای در نگاهی به  قیافه ات می اندازد , اگر خوشش آمد می آید و

اگر چهره ات را گرفته دید,دُمَش را میگذاردروی کول اش و میرود و دیگر پشت سرش را نگاه نمیکند...

 

شادی رابه خانه بیاور و جمعه ات را قاب بگیر!

 

 

۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۹ ۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

لذتی که در دیدن جهیزیه مردم است در دیدن جهیزیه خود نیست!

این عکس رو ببینید !

 

 

اکثر انسان ها قاطی خون شان خرده شیشه زیاد دارند .

معمولا کم پیدا میشود کسی که خالص و بدون مواد افزودنی باشد . 

ایرانی ها هم از این قاعده مستثنی نیستند! دو خصلت در وجودشان هست که انکار ناپذیر است :

1) لذت سَرَک کشیدن در زندگی دیگران (علی الخصوص خواهر,خواهرشوهر, زن داداش و جاری)

2) لذت به رخ کشیدن اموال با ادا و اطوار خاص (علی الخصوص خواهر,خواهرشوهر, زن داداش و جاری)

 

این عکسی که شما دیدید کاملا مصداق حرف من است.

این پیج عکسهای ارسالی مخاطبان خوش ذوق و خوش سلیقه را در پیج آپلود میکند و

بعد تعداد لایک هارا محاسبه  میکند , و از این طریق بهترین خانه و  دکوراسیون و چیدمان انتخاب میشود.

بعضی از عکس ها کاملا گویاست که روی فیش حقوقی آقاشان چند تا صفر نشسته و بعضی دیگر هم

با زبان بی زبانی از سادگی سخن میگوید.

بعضی از عکس ها را که میبینی دل ات میخواهد بشینی پا به پایه ش گریه کنی. پابه پای عکس!

چون طرف توی یک سالن 20 متری یک دست مبل سلطنتی و میز غذاخوری اش را چیده,

از چهارتا دیوارش  سه تارا کاغذ دیواری سیاه وقهوه ای چسبانده و دیوار پشت میز تلوزیون راهم

نمای سنگ با قطر 60 سانت زده.

گوشه کنار راهم پرکرده از مجسمه ی کوروش و داریوش و صلیب حضرت مسیح !

یک تابلوی چهارقل هم به بالای در زده تا خدایی نکرده خانه اش چشم نخورد!

بالاخره از این چندهزار نفر نظاره گر, حتما یکی شان چشمِ شوری دارد !

 

خلاصه اینکه خواستم بگویم هنوز هم در جامعه هستند کسانی که نمیفهمندبه نمایش گذاشتن

زندگی شخصی فقط و فقط شخصیت پوچ و تفکر پایین شان را نشان میدهد!

کار ندارم به اینکه چند دختر یتیم این جهیزیه هارا میبینندو چند پسر با دیدن این عکسها

نا امیدتر از قبل دور ازدواج یک خط قرمز میکشندومیروند دنبال هزار روش برای فساد و ... .

 

فقط علامت سوال بزرگ در ذهنم دنبال پاسخ این است که این ها خانه ای که با عشق خریده اند

و تک تک وسایل اش را باخنده چیده اند و هی نشسته اند کنار هم, فکر کرده اند چطور مبل هارا بچینند

که خانه حس آرامش بیشتری داشته باشد و چه تابلویی هایی به دیوار بچسبانند که وقتی نگاهش

میکنند بی اختیار لب شان به خنده باز شود , برای خود است یا برای مردم ؟

قرار است کسی پشت موبایل GLX اش از آن سر ایران بنشیند, عکس خانه شمارا ببیند و لذت ببرد ؟

یا چمیدانم ...

محتاج نظر و تایید یک جوانک بی سوادهستید که فقط توانایی این را دارد که در اینستا عکس ببیند و ...

چه خوش اش آید وچه نیاید لایک کند.

و آن لایک برای شما بشود مایه ی خرسندی که چه ...؟

عکس خانه تان بیشترین لایک را خورد و شد بهترین چیدمان!

 

کمی وسیع تر فکر کنیم. نه فضاهای مجازی جایی برای پخش کردن عکسهای حریم مان است

و نه لایک هرکسی به معنای واقعی کلمه به نشانه تایید کردن است!

 

۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۳ ۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

اندر احوالات سه شنبه ی آخر سال!

 

به تاریخِ :سه شنبه ی آخر سال!

ساعت: زنگ دوم

درس: دفاعی

دبیر: خانم صمدیان

وضعیت هوا : آسمان سراسر ابری همراه با قطرات خنک باران روی گونه

وضعیت احساس: دلتنگی

 

کتابُ بستمُ  به زینب یه نگاه انداختم. سرشو میونِ دوتا دستاش گرفته بود و چشماشو بسته بود.

وقتی توی این حالت میدیمش , میفهمیدم چی میخواد.

 

_ زینب ؟ بریم بیرون ؟

+ چیکار کنیم ؟

_ هوا بارونیه... میچسبه همشهری داستان!

+ اینو (درس رو) چه کنیم؟

_ با من!

 

در کلاسُ بستیم. راست و چپ م رو یه نگاه انداختم. هیشکی تو راهرو نبود.

راه افتادیم سمت حیاط .

از در سالن که رفتیم بیرون یه نسیم خنکِ آروم ِ بهاری, صورتمون رو نوازش کرد ...

روی صندلیِ کنار باغچه نشستیم.قطره های بارون روی برگهای سوزنی شکل بالای سرمون مینشستُ آروم سُرمیخورد روی صورتمون.

شروع کردم خوندن... یه داستان از سروش صحت.

زینب سرشو روی پاهام گذاشته بود و به صورتم نگاه میکرد ... منم سخت مشغول خوندن .

 

تموم شد.

و ما شروع کردیم...

زینب از بابا بزرگش گفتُ من از بهترین دوستم, یعنی دوستی!

گفت که چقدر دوسش داشته,گفتم که چقدر دوسش داشتم...

گفت که چقدر واسش حرف میزده...گفتم که چقدر حرفاش کمکم کرد...

گفت که چقدر بهش امیدمیداده...گفتم چقدر بهم انرژی داد...

 

آخرش گفت که چقدر از رفتنش ناراحت شد... ولی بهش نگفتم چقد واسه رفتنش گریه کردم...

 

 

توی دنیای ما آدم هایی هستن که به زندگیمون رنگ میدن...بهش شکل میدن ... و کمک مون میکنن برای بهتر زیستن و بهتر زندگی کردن.

این آدما تا وقتی هستن,نمیشه لمس شون کرد... ولی وقتی میرن توی دل همه مون میشن یه حسرت... .

نشه روزی برسه دوباره حسرت بخوریم...

بیاید نفس مونُ به نفس شون بند کنیمُ لمس شون کنیم...بشینیم پای حرفاشون ... لحن و صداشون رو ضبط کنیم تو ذهن مونُ

هر چند وقت یه بار تو خلوت خودمون گوشش بدیم...

 

بیاین بیشتر به مرگ فکر کنیم...تا بتونیم بفهمیم قدرت و ارزش این کنار هم بودن ها و این گره زدن قلب هارو ... .

 

 

+ زینب....دیدی بالاخره نوشتمش؟؟؟

 

 

۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۹ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه