آسمـان مـال مـن اسـت

۱۵ مطلب با موضوع «نیشگون» ثبت شده است

حسِ لمسِ دستِ خدا

صداش میزدم,کمک میخواستم,ولی انگار نه انگار... .

دلم میلرزید ... نکنه نشه...نکنه دوباره ثانیه ها و ساعتهای روزهای قبل تکرار شه...

نکنه طاقت من طاق بشه و ...

 

از ته دل ازش خواستم...در حالی که صدامو خفه کرده بودم , داد میزدم...

مگه نه ارحمن الراحمینِ ... مگه نه منتظرِ تا دستایی رو که رو به آسمونن بگیره؟!

 

شد...

همون چیزی که میخواستم شد.

واین یعنی حسِ لمسِ دستِ خدا ... .

 

۱۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۶ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

من هیچ وقت نوجوون نبودم!

بعد از مدت هاتوی یه جمع حاضر میشم .

با جملات "ماشالا خانمی شدی" و "چه بزرگ شدی" و " خیلی کوچیک بودی که دیدمت"

مواجه میشم... و یا گاهی پس و پیشِ اسمم یه "خانوم" جا میگره...

قبلا فکر میکردم اینا یه نوع تعارفِ...تعارفات مسخره!

ولی چند وقت پیش با جمله ی یه نفر که گفت " چه یهو بزرگ شدی" یکه خوردم...

وقتی به سالهایی که  گذشت  نگاه کردم, دیدم راست میگه..."یهو بزرگ شدم! "

یه زمانی یه کودک شر و شیطون ... حالاشاید کمی عاقل تر... .

 

حالا طبعیتاً دغدغه ها رنگ و طعم دیگه ای گرفتن...گاهی سیاه وتلخ...گاهی سفید و شیرین...گاهی قرمز وترش ...

و گاهی بی مزه و خاکستری!...

 

لذت بردن از تمومِ لحظه ها و ثانیه ها, رفتن توی بحرِ اتفاقات بد و ازشون لذت بردن! , جرئت ریسک های بزرگ...

شاید لیست خیلی مختصری باشه...

ولی غرق شدن توی داستان زندگی , گاهی آدم رو به فریاد وادار میکنه!

+الا به ذکـرالله ... تطمئن القــلوب...

 

۰۸ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۴۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

عجب صبــــری خــــدا دارد ...

   عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    همان یک لحظه ی اول ،

    که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ،

    جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

    به روی یکدگر ، ویرانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    که در همسایه ی صد ها گرسنه ، چند  بزمی  گرم عیش و نوش می دیدم ،

    نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم ،

    بر لبِ ، پیمانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی  رنگین ،

    زمین و آسمان را

    واژگون ، مستانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    نه طاعت می پذیرفتم ،

    نه گوش از بهر این بیداد گر ها تیز کرده ،

    پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

    سبحه ی ، صد دانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

    هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

    آواره و دیوانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    بگرد شمع سوزان ِ دل عشاق سرگردان ،

    سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

    پروانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

     تا که می دیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد ،

    گردش این چرخ را

    وارونه ، بی صبرانه می کردم  .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

     اگر من جای او بودم .

    که می دیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه ی این علم ِ عالم سوز مردم کش ،

    به جز اندیشه ی عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

     در این دنیای ، پر افسانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    چرا من جای او باشم .

    همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد

    وگرنه من به جای او چو بودم ،

    یک نفس کی عادلانه سازشی ،

    با جاهل و فرزانه می کردم .

    عجب صبری خدا دارد ! 

    عجب صبری خدا دارد !

 

240b6fa9c5e7d475aac765c2f9ea4aa7

 

+میشه یه ذره از این صَبرم ما داشته باشیم عایا ؟! ...

 

۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

از اینجا تا اونجا!

از حذف اون... تا تولد این!

از رفتن به موسسه...تا تنفر من!

از سفر تهران...تا تولد یه ایده!

از جنگ تا ...

از تو ... تا من!

 

+ خدا بخیر کنه...

 

 

۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

زندگی بهاری...

نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد،
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید و
بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد .

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
" این نیز بگذرد "
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و آب از آسیاب و
طبل طوفان از نوا افتاده است.

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم ،
که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود ،
رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر!

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی
لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.
 
 
"مهدی اخوان ثالث"
 
۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۱۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه