ویلیام اروین شاید امام حسین (ع) را  نشناسد و حتماً خبر ندارد که یک روز، وقتی من کتابش را می‌خواندم، کلماتش از یک‌جایی به بعد برایم شد روضه. در کتاب فلسفه‌ای برای زندگی، از قول رواقیون می‌گوید که آدمی، هر لحظه باید برای غم‌های بزرگ آماده باشد؛ باید مدام به خودش نهیب بزند:«هرچه ما انسان‌ها داریم «امانت» سرنوشت است و هرگاه سرنوشت اراده کند، می‌تواند آن را بی اجازه و بی خبر از ما بگیرد.» شاید فکر کنید خب چه‌کاری‌ست آدمی زندگی را برای خود زهر کند؟ اما او خوب توضیح می‌دهد که این کار نه تنها ما را از عادت نجات می‌دهد؛ که باعث می‌شود شکرگزارتر باشیم و قدر داشته‌ها را بیشتر بدانیم. خودش برای مثال دو پدر را کنار هم می‌گذارد که وقتِ بوسیدن فرزند، یکی‌شان به این فکر می‌کند که ممکن است فردا دیگر فرزندش در این دنیا نباشد و آن یکی، غرق در خوشی، تصور می‌کند تا هست، عزیزانش هم کنارش خواهند بود. قطعاً محبت پدر اولی، بسیار بیشتر است؛ پدر دومی حتی ممکن است متوجه حضور فرزندش نشود، اما اولی، لحظه‌لحظه‌اش را قدر می‌داند. 

 

حالا روضه‌اش می‌دانی کجاست؟ آن‌جایی است که پیامبر(ص) با لذت بی اندازه و البته غم عظیمی، گلوی حسین عزیز (ع) را می‌بوسد. جایی نخوانده‌ام، اما احتمالاً امام حسین (ع) هم گلوی علی اصغرش را زیاد بوسیده. یا آن‌جایی که امام حسین(ع) با لذت بی‌حدی، نگاه می‌کند به راه‌رفتن علی اکبر. روزی که حضرت مادر (س) موهای حضرت زینب (س) را آرام شانه می‌کند که مبادا ذره‌ای دردش بیاید. جایی که امام حسین(ع) رقیه را آرام از مرکب پیاده می‌کند که خدایی نکرده، نیفتند و جایی از بدنش زخمی شود. همه‌ی این‌ها را ببین. ببین چه مهر و عشقی در لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌شان جاری بود! نه که اگر از آینده خبر نداشتند، چیزی از این مجبت کم می‌شد ... نه. اما قول می‌دهم آخر همه‌ی این لذت‌ها، رنج و دردی نشسته بود که ما هنوز هم درک‌اش نکرده‌ایم. 

 

تقصیر من نیست. محرم، لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌ام روضه می‌شود. گرمای خورشید اذیتم می‌کند، یاد شلاق‌های آفتاب روی صورت ناامید و ترسان کودکان در ظهر عاشورا می‌افتم. دستم زخم و کمی خونی می‌شود، یاد خون‌هایی می‌افتم که چشم ارباب را سوزاند؛ لیوان آب خنک را روی میز می‌بینم، خجالت‌زده می‌شوم. وقتی گوشواره را می‌خواهم در گوش بگذارم و کمی میخ‌اش اذیتم می‌کند، یاد ... طاقت ندارم بنویسم‌اش. 

 

ویلیام اروین خبر ندارد یک خانواده‌ای بود، که لحظه‌لحظه‌ی محبت‌کردن‌ش گره خورده بود با هزار غم؛ که ما نه حد مهربانی‌اش را می‌فهمیم و نه غم‌اش را آن‌طور که باید، درک می‌کنیم ...