پدربزرگ پدریام، به غایت مهربان و حامی بود؛ اما خدابیامرز محبتش را در کلمات نشان نمیداد؛ نمیدانم از سر نابلدی بود یا غرور؛ هرچه که بود من فقط یکبار «عزیزم» را از زبانش شنیدم، آن هم خطاب به برادر دوسالهام. عادت داشت بهانهای برای شروع گفت و گو پیدا کند؛ عذری که به لحن محکم و پرابهتش بیاید.
ما نوهها، هربار که میدیدمش، این جمله را میشنیدیم:«هانیه ... خیلی لاغر شدیا» بهانهاش همیشه همین بود؛ فقط آن اسم اول جمله تغییر میکرد!
دفعات اول با خنده میگفتم:«نه آقاجون! چاق هم شدم.» اما انگار او کاری به جواب من نداشت و از دفعات بعد، وقتی جملهی همیشگیاش را میگفت، شروع میکردم به تعریف کردن از روزها. از کارها و درسهایم میپرسید و خوب و دقیق به جوابهایم گوش میداد. آخرین مکالمهی طولانی و دونفرهمان هم مربوط به پلاسکو بود؛ باهم چشم دوخته بودیم به شبکه خبر. من سوال میکردم و آقاجون تعریف میکرد که قبل از انقلاب، وقتی برای خرید اجناس مغازهاش به تهران میرفت، زمانش را تنظیم میکرد که وقت ناهار برسد پلاسکو؛ هم برای خرید و هم برای کبابیای که در یکی از طبقات بالا بود.
دو ماه بعد از این مکالمهمان، رفت پیش پسران شهیدش. اما یک چیز را یادم داد: بهانهها، زیباترند. اینکه او بگردد دنبال دستاویزی تا صدایت را بشنود و حرفهایتان از بیربطترین کلمات، برسند به آن چیزهایی که باید گفته شود و جملههایی که میخواهید بشنوید، اوجِ شرم و دوستداشتن است. اگر این عذرها، نبودند، چند «دوستت دارم» زیر خروارها خاک، در دل آدمی، دفن میشد و چند آغوش، میخشکید؟ میبینی؟ ما به همین بهانهها زندهایم؛ به معجزهی کلمات. ما هرچهقدر هم که حرفزدن را بلد نباشیم یا نخواهیماش، بالاخره یکجایی به دام میافتیم و باید حرف بزنیم، که زنده بمانیم.
[آقاجون و برادرم | به گمانم آخرین شب یلداییست که کنارمان بود.]