همیشه تهِ دلم ترسی بود .. ترس از دست دادن اش!

مثل ماهی قرمز در دستم بود و مدام حواسم را میدادم دستِ مشت کرده ام شل نشود و ماهی ام

لیز نخورد...

ولی او زبل تر از این حرف ها بود ...

انقدر ورجه وورجه میکند که میدانم آخر, خودش را رها میکند و میزند به دریا!

این ترسِ لعنتی هیچ وقت دست از سرم برنمیدارد. مدام پنجه میکشد روی سرم و همه ی آن روزهای

سخت و آسان را جلوی چشم ام به تصویر میکشد.

من هیچ وقت نتوانستم ریسک کنم. همیشه از آن دورانِ لعنتیِ بعد از او میترسم.

نمیدانم بعد اش دنیا چه ریخت و قیافه ای به خود میگیرد.

زمانِ فکر کردن به او , دمای بدن ام پایین می آید و تپش های قلب م بدجور بالا میروند!

 

این روزها نه نای کتاب خواندن داشتم و نه حوصله شنیدن موسیقی.

فقط از خانه که بیرون میرفتم , کمی از فکرش خلاص میشدم. اماچه فایده ...

شب و سکوت تلافیِ همه ی روز را در می آورد.

یک شب خیلی خسته شدم...

یاد مامان جون افتادم (مادر بزرگ مادری را مامان جون صدا میکنم) .

هفته ی پیش که بهش گفتم بعد از سفرمشهد مدام کابوس میبینم...

گفت : " اینا همش از فکر و خیالِ...سوره فلق و ناسُ با یه آیت الکرسی قبل از خواب بخون ."

خواندم. نشد...

به کتابخانه ام نگاهی انداختم و زیارتنامه آستان قدس را دیدم. از همان سرمه ای ها که توی حرم هست.

مامان دو یا سه سفر قبل از کتابفروشی باب الجواد خریده بود.

دعای توسل را خواندم و گذاشتم ش کنار. گفتم یا میشود یا نمیشود...

صبح اش که بیدار شدم هرچه سعی کردم حال م بد بشود , نشد!

خسته بودم ولی خیلی چیزها در نظرم بی ارزش شده بود...

نمیدانم کارِ آیت الکرسی بود یا سوره فلق و ناس. شاید هم توسل ام کار خودش را کرده بود.

ولی این را فهمیدم هیچ کس جز خودش درد ام را دوا نمیکند...

حتی اگر آخرین نفری باشد که میروم سراغ اش , ولی آغوش اش را باز میکند و همه ی

مهر و محبت اش را نثار ام میکند..

 

| الا بذکر الله ... تطمئن القوب ... |