برای همهی ما قطعا کتابخونه یکی از داراییها و سرمایههای اصلی زندگیمون هست. من که فکر میکنم کتابخونه، همین
قفسههای چوبی و فلزی ساکت، قلب اتاق محسوب میشن ، اگه نباشن، یه اتاق که هیچی , یه عمارت بیجون میمونه...
پاموک عزیز یه پیشنهاد جالب مطرح کرد و اون ؛ عکس گرفتن از کتابخونهها بود. عنوان هم شد؛ ثروت کاغذی :)
این یه گوشه از اتاقِ منه که زندگیام به اینجا گره خورده :)) تختم زیر پنجرهست تا پاییز و زمستون صدای بارون رو حتی توی
خواب هم بشنوم و سوز سرما قلقلکام بده! کتابخونه هم که باید کنار تخت باشه دیگه!
کتابهایی که توی این قفسهها جا دادم _ به جز کتابهای مرجع _ کتابهایی هستن که توی یک و سال و نیم, دوسال اخیر
خوندم و بقیه رو یا بخشیدم یا جزو کتابهای خواهر و برادرگرامی شدن! بقیههم که امانت پیش دوستانم هستن.
طبقهی اول کتابهایی هستن که به کتابخونهی من قد و قیمت دادن و حسابشون از بقیه جداست!
کتابهارو بر اساس رنگ چیدم . اینجا همشهری داستان خیلی خودنمایی میکنه چون واقعا دوستش دارم و دنبالش میکنم!
طبقات پایین هم جای کتابهایی هستن که بعدا اضافه میشن :)
تا قبل از دو سه سال قبل از کتاب و کتابخوندن متنفر بودم! کتاب زیاد خونده بودم، اما یا از روی اجبار بود یا خیلی کتاب
خاص و خوبی بود و دلبری میکرد! اما یه روز نشستم و با خودم صلاح و مشورت کردم، دیدم اینطوری نمیشه...
زندگی من تهی شده، و جای کتاب توش خالیه . و این طور شد که الان یک دیوانه و مجنون کتاب هستم :)
البته کتابِ خوب!
+آخرین کتابی که خوندم بامداد خمار بود که خوشم نیومد و از صفحهی 70 اونورتر نورفتم!
الان بهطور همزمان دارم دوکوچه بالاتر و باباگوریو رو میخونم! از فردا فتح خون هم بهشون اضافه میشه...
وای اون عاشقانه های کلاسیک نشر افق خیلی نااااااازن =))