انگـار دیواری کوتاه تر از این جمعه ی بدبخت پیدا نکردیم. همه ی دل تنگی ها و مصیبت هایمان را
انداختیم گردن ش!خستگیِ تمام هفته را چوب کردیم و کوبیدیم توی کله ی این روزِ بدبخت!
صبح ش را با یک لیوان چای پررنگ و عصرش را با اسطو خودوس به سر میکنیم و
شب ش را با خواندن فروغ و شنیدن موسیقی داریوش! و این میشود تمام جمعه ی ما!
امروز که اسطوخودوس را سرکشیدم دیدم نمیشود اینطوری .
باید از یک جایی , یک وقتی , یک فرصتی شروع کرد.
باید خستگی هفته را توی چاله ی پنجشنبه شب دفن کرد و صبح جمعه را با نان بربری و
مربای آلبالویی که مامان درست کرده شروع کرد.
باید عصرش توی چای دارچین ات گل محمدی بیندازی و کنار استکان ات , روی نعلبکی باقلوا بگذاری.
گلدان هارا آب بدهی و با دستمالی نمناک خاک های روی گلبرگ هارا پاک کنی .بالاخره برگ نفس میخواهد.
باید فیلمِ خوب ببینی .کتابِ فاخر بخوانی .
دوربین ات را برداری و از خنده ی پدر و مادرت عکس بگیری یا بنشینی وسط شان و
سه تایی تان را در یک قاب سلفی جا دهی!
شادی که در نمیزند و اجازه نمیگیرد برای داخل شدن . زِبِل تر از این حرفاست.
سر کج میکند و از لای در نگاهی به قیافه ات می اندازد , اگر خوشش آمد می آید و
اگر چهره ات را گرفته دید,دُمَش را میگذاردروی کول اش و میرود و دیگر پشت سرش را نگاه نمیکند...
شادی رابه خانه بیاور و جمعه ات را قاب بگیر!