پدربزرگ بودی. رفتی. آرام و نجیب و باعزت. همانطوری که همیشه دوست داشتی. خداحافظیات را همان روز اول فروردین کردی که وصیتنامه را درآورده بودی برای اصلاح. میرفتم و میآمدم و مشغولت میکردم که دست از نوشتنش بکشی. برایت یک لیوان شیر گرم آوردم؛ ولی حتا متوجه حضورم نشدی. چهرهات آشفته بود. بعد از خواندن وصیتنامه، چرایی آشفتگیات را فهمیدم. روز آخر گفتی:«رقیقالقلب شدم» آنقدری که قلبت نا نداشت بتپد؛ و یکهو، دم ظهر یکشنبه ایستاد.
شب اول رفتنت، خواب به چشمم نیامد. بهجایش رد دستهایت را روی مچ دستم حس کردم؛ همانوقتی که چهار، پنجساله بودم و از خیابان گذرم میدادی. صدای قربانصدقهات میپیچد توی گوشم:«هانیه...قشنگم...عزیز بابایی.» تو عادتم دادی بابا صدایت بزنم؛ از همان اول میدانستی یک پدربزرگ معمولی نیستی؛ تو پدر بودی؛ آغوشت، پناه و بهشت من بود؛ نه فقط برای شاگردانت، که برای من هم معلم بودی. کلام و کلماتت، ادیبانه بود و حرفهایت، درس زندگی. سیاست و تاریخ را برایم با آن کلام شیوایت تحلیل میکردی؛ بیطرفانه. کنارت، از زمین و زمان جدا بودم. صدایم میکردی:«وزیرالوزرا؟» عشق میکردم که انقدر دوستم داری. جواب میدادم:«بله سلطان؟» میگفتی:«چرا رفتی شجریان رو بذار.» میرسید به آخرش و اوجاش:« چرا رفتی؟ چرا؟ من بیقرارم ... بهسر سودای آغوش تو دارم...» اشک میریختی. تصنیف جانجهان را میگذاشتم که غصهی «چرا رفتی» از دلت پاک شود.
بعد از چندروز ندیدنات، وقتی میآمدم و دستت را میبوسیدم و سرم را میبوسیدی؛ اشکهایت را میدیم. من هم بغض میکردم و به نبودنت فکر میکردم و دیوانه میشدم. حالا نیستی؛ نیستی دستم را بگیری؛ نیستی بشنویام؛ نیستی درستی و نادرستی را یادم بدهی. من، حقیر و کوچک شدهام بیتو؛ بیتو ازپسِ راهرفتن هم برنمیآیم. بیتو، چهطور باید زندگی کنم؟ دعایم کن ... دعایش کنید.
[دستهایش]