روایت اول

 دست‌کم از شیش، هفت سالگی منتظرش بودم. امروز رو می‌گم. همون‌سال‌ها، به‌شوق این‌که روز اولش می‌رم بینی‌مو عمل می‌کنم و کلاس رانندگی ثبت‌نام می‌کنم و بالاخره می‌رم توی دسته‌ی آدم‌بزرگا. چندسال بعدش به‌خیال این‌که بالاخره از شر مدرسه خلاص و به آغوش دانشگاه پناه می‌برم؛ حساب‌بانکی مستقل خودمو دارم و می‌تونم رای بدم. امروز؟ امروز به توهم ذهنی‌م از هیجده‌سالگی فکر می‌کنم. توهم  کوه بلند و خوش‌منظره‌ای که دقیقن امروز فتح می‌شه. ولی حالا، درست توی مرز بین هیجده و نوزده، قلبم از ترس به تپش می‌افته. ترس آینده. ترس صعود کوهی که از امروز تازه باید شروعش کنم؛ شیبش زیاده و  یه‌جاهایی‌ش سبزه و یه‌جاهایی‌ش خشک یا صخره‌ای؛ و قله‌ش نامعلوم! کوله‌م رو پرمی‌کنم از تجربه‌های این چندسال. شیرینی همه‌ی خوشی‌ها رو ذخیره می‌کنم برای روزهای تلخ و درس‌های زخم‌ها و سختی‌های پاس‌شده رو تهِ حافظه‌م، برای روزهای امتحان. از امروز برای من زندگی، جدی جدی شروع می‌شه. دیگه به‌‌راحتی خطا نمی‌کنم؛ ولی ریسک‌پذیرتر می‌شم. احساساتم رو عمیق‌تر می‌کنم؛ و منطقم رو چیره‌تر. صبورتر و مهربون‌تر و بامعرفت‌تر می‌شم و البته محکم‌تر و جنگجوتر. 

راه‌مو با دوتا سوال بزرگِ «خدا از من چی می‌خواد؟» و «من از زندگی چی می‌خوام؟» پیدا می‌کنم و رد قدم‌های آدم‌های بزرگ رو می‌گیرم. البته" جا پای هیچ‌کدوم‌شون نمی‌ذارم! من مسیر خودمو می‌رم!

+ روایت دوم، از زبون حضرت مادره. همه‌ی اون‌چیزی رو که قلب من تحمل نداشت درباره‌ بابا و نبودنش توی مهم‌ترین روز زندگی من بنویسه، اون نوشت. دعوت می‌کنم ادامه‌ی مطلب رو هم بخونید. 

روایت دوم 

وقتی از سونوگرافی برگشتم خونه، به مامان گفتم:《جواب مثبت بود.》مامان‌بزرگِ جدید، باخوشحالی گفت:《 خدایا شکرت!》 روکرد به جناب سلطان -که درحال خوندن روزنامه بود-  گفت:《 حاجی داری بابا بزرگ میشی》 سلطان از ته دل خندید و به من تبریک گفت. نوه‌ی بزرگ خانواده، ظهر چهارشنبه 19اردیبهشت سال 1380 به‌دنیا اومد. سلطان به بیمارستان اومد و تو گوش نوزاد اذان گفت و دعا کرد.

عضو جدید خانواده بد ادا بود؛ شیر نخورد و زردی گرفت. همه‌ی اعضای‌خانواده کمک‌حالِ من بودن؛ از جمله شخص سلطان! بارها با ماشین پژویی که همیشه با اقتدار می‌گفت:《نشان"شیر" روی سپر جلو داره》 نوه‌ی جدید رو برده بود بیمارستان. حتی یه‌شب که باید حدود دو ساعت منتظر جواب آزمایش بچه می‌موندیم؛ توی محوطه بیمارستان کمک من، هانیه رو که گریه سر داده بود بغل کرد و قدم زد تا هانیه به خواب رفت.

دخترکوچولو کم‌کم زبون باز کرد و اونقدر شیرین‌زبون و جذاب شد که بابابزرگ عصرها باهمون پژوی سبز خوشرنگ میومد دنبالش و می‌نشوندش روی صندلی؛ کمربند ایمنی براش می بست و با خودش می‌بردش خونه. به هانیه می گفتیم:《 بگو باباجون》 اما هیچ‌وقت پدربزرگ رو با این لفظ صدا نزد و همیشه خطابش می‌کرد 《بابا》

نوه‌ی ارشد کم‌کم بزرگ شد و روزبه‌روز با سلطان رابطه‌ی عمیق‌تر و صمیمانه‌تری برقرار کرد. سلطان بازم نوه دار شد اما ارشد، براش یه چیز دیگه بود. هانیه عاشق تاریخ و ادبیات و شعر و موسیقی شده بود؛ درست مثل سلطان. همین وجه مشترک باعث شده بود که ذهن پر از سوالش رو با جواب‌های او قانع کنه. بارها و بارها می‌نشست کنار بابا و سوال‌پیچش می‌کرد و از گذشته‌ها می‌پرسید؛ از دکتر شریعتی و مصدق و کودتای 28 مرداد. از فاطمی و فداییان اسلام و... .

نوه‌ی ارشد بزرگتر شد و سلطان پیرتر و فرسوده‌تر.  اما دختر جوان هنوز سوالاتش رو از سلطان می‌پرسید و لابه‌لای این گپ‌زدن‌ها، باهاش کل می‌نداخت و باهم می‌خندیدن.صداش می‌زد:《 سلطان!》پاسخ می‌شنید:《 بله وزیرالوزرا؟》

اما دیگه سلطان، سلطان سابق نبود. دیگه توان رانندگی پژوی شیر نشان رو نداشت. مجبور شد از هرچی مرکب خوب و زیبا تو دنیاست چشم ببره و دل خوش کنه به چهاردیواری خونه و این شروع افول سلطان شد ... .
یه روز طبق معمول، بحث شعر  موسیقی بود. سلطان به وزیر گفت:《 یه آهنگ هست تازگیا شنیدم خیلی قشنگه... میگه چرا رفتی چرا من بی قرارم ...》وزیر مثل اسپند رو آتیش با ذوق پرید بالا و گفت:《 بابا این خیلی قشنگه همایون شجریان خونده می‌خواید براتون بزارم؟》
پلی کرد: 《چرا رفتی چرا من بی قرارم ... بهسر سودای آغوش تو دارم ...》سلطان با دقت می شنید و اشک می‌ریخت. درست مثل روزی که هانیه بعد از یک ماه از تهران برگشت و به دیدار سلطان رفت و عاشقانه بابا رو در آغوش گرفت و بابا از شادی دیدار نوه اشک ریخت... .


امروز روز تولد 18 سالگی وزیره. اوج جوانی و مواجهه با هزارها پرسش و دغدغه ذهنی. سال سرنوشت ساز ورود به دانشگاه و ورود به آینده. دربار هست؛ تخت پادشاهی هست؛ درباریان هستند؛ اما سلطان نیست. 

 سی و یک روزه که سلطان، با دلی رنجور و خسته از  روزگار، وزیر و درباری‌ها رو در توی دنیایی از غم و اندوه رها کرده و رفته و حالا نوبت ماست که در غم فراغش بخونیم: 《چرا رفتی چرا من بی قرارم ...》

      " وزیرالوزا تولدت مبارک"