اشتباه نکنید! گاهی ننوشتن از بیدردی نیست؛ گاهی آدمی نمیداند چهچیزی را باید بگوید و چسبزخم را کجا بزند. گاهی آنقدر اتفاق پشت اتفاق از در و دیوار مملکت و خانه و مدرسه روی سر آدم میریزد که نمیداند کجا پناه بگیرد. شدهایم عروسک خیمهشببازی. عروسکهایی که نه اختیار دستمان را داریم و نه میتوانیم انتخاب کنیم قدمهایمان کجا برود و کجا بایستد. لقمه را دور ندهم دور سرتان؛ ما اسیریم. اسیر زمانه و روزگار و دنیا. کاش یک راهپیماییای هم راه میانداختند برای آزادی ما یا حداقل چهارتا کارشناس ازما فهیمتر، چارهی دردمان را نشانمان میداد. انگار چسبزخمهایمان را روی دهان زخمها زدهایم.
مدتیست با کوچکترین حرفی میافتم بهجان طرف. خدا نکند کسی مخالفتی کند یا بخواهد جدل راه بیندازد، یا میدان جنگ را ترک میکنم یا طرف را مجاب میکنم که بحث را خاتمه دهد. بعدش ساعتها مینشینم و خودم را سرزنش میکنم؛ آنالیز میکنم؛ وارسی میکنم که چرا اینکار را کردم و این حرف را زدم و غیره و ذلک. امروز صبح وقتی بیدار شدم، هنوز اخمهایم از شب قبل روی صورتم مانده بود؛ با خودم گفتم:«مگر حق دلخور شدن با دیگران است؟ چرا من هیچوقت اجازه نمیدهم از کسی کینهای در دلم بنشیند؟ چرا همیشه زخم را بهجان میخرم؛ در صورتی که میتوانم با کمی عصبانیت طرفحسابم را آگاه کنم به اخلاق زشتش!»
آدمی که نباید همیشه مهربان باشد!
وجدانن چرا انقدر فامیل، غیرقابل تحمل هستن؟
چرا باید از ریز و درشت زندگی من سر در بیارن؟
+ ولی خدایی خوب عیدی دادن :))
میخواستم زودتر بنویسم ازگرانشدن بلیتهای سینما؛ گفتم دست نگهدارم که در این مملکت، گاهی فاصله انتشار تا تکذیب خبر، زیاد است. حالا که مطمئن شدیم، فقط بگویم چهلسال است انقلاب کردیم؛ (در واقع کردند) سیسال است بهصورت جدی سینمایی داریم (دارند) که کمابیش صاحب سبک است و سعی میکند حرفی بزند؛ اما هنوز نتوانستهایم ( نتوانستهاند) مخاطب عام را هفته به هفته که هیچ، ماه به ماه بکشانیم (بکشانند) سینما. ما سیسالی فاصله داریم تا آنروزی که سینما، از پیتزای مردم واجبتر بشود.
+ بدون تاریخ، بدون امضا را دیدهاید؟ حرف بزنیم دربارهاش؟
چه سِرّیست در گریهها و بغضهای لحظهی تحویل سال، نمیدانم. اشکها بیاجازه سُر میخوردند روی گونههایم تا یادآوری کنند من عاجز و کوچکم در مقابلش. تا یادم بماند با اذن او، همهی داشتههایم تبدیل میشود به نیستی؛ تا بدانم عزت، حرمت و حیثیت این حیات را از دستان رحیم او دارم. دعا کردم؛ اول برای شما و بعد منِ کوچکم. دعا کردم همیشه باشید؛ نه صرف بودن؛ بودنتان سرشار از عشق باشد، سرشار از آرامش، سلامتی و برکت. اصرار کردم گرفتاری را به آنچه دچار است، رها نکند؛ آبرو و عزتِ بیشتر ببخشد به مردم این دیار، که سخت محتاجاند و البته لایق. آرزو کردم آرام و قرار و صبر این مردم بیشتر شود.
همهی دعاهایم خلاصه شد یه یکچیز. در آرزو، التماس و تمسک برای ظهورش که اگر بیاید، من و تو بینیاز میشویم از هر نیازی.
عیدتون مبارک :)
برمیگردم و این ماهها را مرور میکنم. به بلاتکلیفیام در بهار میخندم؛ مرور سفرهای تابستان، نفسم را میگیرد اما زود به خودم نهیب میزنم که تجربههایشان مرا از لبهی چه پرتگاههایی کنار کشیده. خدا امتحانی را در شهریورماهش از من گرفت؛ بهظاهر تمام شد اما نمیدانم بهخیر گذشت یا نه. نمیتوانم بفهمم این بهترین سرشت بوده یا باید تسلیم «رفتن» میشدم. خب هرچه که بود، گذشت و دلخوشم که حداقل تا همانجا مطیع امرش بودم. پاییز با دلتنگی گذشت؛ اما پر از کار. درعوض زمستان پر بود از سرخوشی؛ از تصمیمهای نو و هدفهای بلند.
امسال سخت گذشت، اما خوش گذشت. تجربههایش مرا پختهتر کرد. رفتنیها را گذاشتم بروند. یاد گرفتم هرکسی ماندنی نیست و همهی آنهایی که دوستشان دارم نباید بمانند. یاد گرفتم جدا بشوم، دل بکنم و مومن بشوم به فانی بودن این دنیا.
سال نود و شش، دستکم بهخیر گذشت :)