برمیگردم و این ماهها را مرور میکنم. به بلاتکلیفیام در بهار میخندم؛ مرور سفرهای تابستان، نفسم را میگیرد اما زود به خودم نهیب میزنم که تجربههایشان مرا از لبهی چه پرتگاههایی کنار کشیده. خدا امتحانی را در شهریورماهش از من گرفت؛ بهظاهر تمام شد اما نمیدانم بهخیر گذشت یا نه. نمیتوانم بفهمم این بهترین سرشت بوده یا باید تسلیم «رفتن» میشدم. خب هرچه که بود، گذشت و دلخوشم که حداقل تا همانجا مطیع امرش بودم. پاییز با دلتنگی گذشت؛ اما پر از کار. درعوض زمستان پر بود از سرخوشی؛ از تصمیمهای نو و هدفهای بلند.
امسال سخت گذشت، اما خوش گذشت. تجربههایش مرا پختهتر کرد. رفتنیها را گذاشتم بروند. یاد گرفتم هرکسی ماندنی نیست و همهی آنهایی که دوستشان دارم نباید بمانند. یاد گرفتم جدا بشوم، دل بکنم و مومن بشوم به فانی بودن این دنیا.
سال نود و شش، دستکم بهخیر گذشت :)