آسمـان مـال مـن اسـت

من و گنجشکای خونه دیدنت عادت‌مونه!

من اشتباه کردم. اشتباه کردم که امروز خانه را جارو کشیدم؛ آشپزخانه را تمیز کردم؛ ناهار پختم؛ آن مقاله‌ی کوفتی را بالاخره کامل خواندم؛ پادکست گوش دادم و حالا بی تو، نشسته‌ام یک گوشه و قهوه می‌خورم. خانه‌ای که تو در آن نباشی، گیرم که برای من تمیز باشد و بوی عود، خوش‌بویش کند؛ وقتی نفس تو در آن نباشد، چه فایده؟ مقاله‌ای که برای تو تعریف نکنم و اول تا آخرش را نقد نکنی، به درد کدام علم می‌خورد؟ بی تو غذا خوردم و سریال دیدم؛ همه‌‌ی موادش به اندازه و قاعده بود؛ ولی خوش‌مزه نبود؛ با سریال خندیدم، ولی نه آن‌قدری که کنار تو می‌خندم. پادکست را نصفه، رها کردم؛ جای خالی‌ صدایت، آزارم می‌داد. امروز چندباری گنجشک‌ها و کبوترها و آن یک بلبلی که رفیقت بود، آمدند دم پنجره، سراغت را گرفتند، ولی نبودی و دست از پا درازتر، پر کشیدند و رفتند. 

ببین! هنوز کمی از عود مانده و به شوق تو، دود می‌کند؛ قهوه به اندازه‌ات مانده و گرم است؛ گلدان‌ها را آب نداده‌ام و کبوترها گرسنه‌اند؛ حداقل به این بهانه‌ها، برگرد. 

۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۵ ۸ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
هانیه

بنشین لحظه‌ای رو در روی من ...

امروز دانشگاه نرفتم؛ در عوض گلدون‌های خونه رو آب دادم و یکم جابه‌جاشون کردم تا بهتر جلوی چشم‌مون باشن. آشپزخونه رو تمیز و برای ناهار سالاد سزار درست کردم؛ وسایلم رو مرتب کردم؛ آلبوم افسانه‌ی چشم‌هایت رو دانلود کردم؛ قرارهای آخر هفته رو گذاشتم؛ با مامان و بابا و زهرا ویدئوکال کردم و نشستم برای امتحان میان‌ترم فردا می‌خونم. می‌دونی؟ من آدم تو خونه‌موندنم. اشتباه نکن! منظورم منفعل نیست؛ اتفاقاً دوست دارم توی خونه باشم که مقاله و کتاب بخونم؛ سخنرانی تد ببینم؛ به دوستام تلفن بزنم و حال‌شونو بپرسم. ولی توی خونه باشم. کنار گلدون‌ها؛ کنار قهوه‌ساز و قوری چای مجانی :)

من از اوایل نوجوونی مستقل بودم و توی جامعه؛ ولی کم پیش می‌اومد که از حاشیه‌ی امن‌م بیرون بیام. تهران اومدن، منو از این حاشیه تا حد زیادی بیرون کشید اما هنوزم توی خونه‌بودن به من آرامش بیشتری می‌ده. من گم شدم. بیرون، درحالی که که پادکست گوش می‌دم تا از دنیای خارج رها بشم و از دنیای خودم لذت ببرم، به آدما دقت می‌کنم و وَرِ انسان‌شناسانه‌م رفتاراشون رو تحلیل می‌کنه. معلقم بین دنیای به‌شدت درونی‌م و دنیای واقعی بیرون. به‌همین‌خاطر، ارتباطم با آدما پر از چالش شده و من نسبت بهش، خیلی بی میل!  می‌دونم چی می‌خوام؛ ولی نمی‌دونم راهی که می‌خوام برم درسته یا نه؛ برای همین آخر هفته قراری رو گذاشتم که ذهن آشفته‌مو مرتب کنه. 

با همه‌ی این‌ها، فکر می‌کنم حالم خوبه. فکر می‌کنم الان که از خانواده دورم، محبت بین‌مون خالص‌تره و صحبت‌های تلفنی‌مون، دل‌چسب‌تر از حرف‌زن‌های هرروزه‌ی حضوری. بار مشکلاتم دیگه تقسیم نمی‌شه و فقط این منم که ازشون خبر دارم و باید توی سکوتم، نگه‌شون دارم و حل‌شون کنم. من این سختی‌ها رو با هیچ خوشی‌ای عوض نمی‌کنم. 

Delta Breezes...

۱۹ آبان ۹۸ ، ۱۹:۱۸ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

بنویس از رنج فتاده به دایره‌ای ...

دیشب حضرت حافظ گفت:« ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش ... بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش» 

دیوان رو بستم. نذاشتم حرفش تموم بشه که من اگه می‌خواستم اینو بشنوم، سراغ حافظ نمی‌رفتم. بهش گفتم اینو باید میاوردی جلوی چشم من: «بیا ای طایر دولت! بیاور مژده‌ی وصلی»

اشتباه نکنید؛ نه عاشق شدم و نه دلم برای مامانم اینا تنگ شده :)) فقط شونه‌هام درد گرفته از سنگینی باری که سال‌هاست به دوش می‌کشمش و دردی که قلبم رو مچاله کرده. دوست نداشتم این‌جا، بعد از این‌همه مدت این‌جوری بنویسم؛ ولی باید می‌نوشتم؛ که یادم نره چی بود و چی خواهد شد. 

 

۱۴ آبان ۹۸ ، ۲۰:۳۸ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

ای که مرا خوانده‌ای! راه نشانم بده...

روایت اربعین و سفرکربلای پارسال:

۱. موقع دعاکردن و مناجات، طلب‌کار نیستم؛ نه که هیچی نخوام؛ ولی تعیین و تکلیف نمی‌کنم برای امام رضا(ع)؛ درددل‌هامو می‌گم و می‌سپرم به‌دست خودش که من رو بهتر از خودم می‌شناسه ...
《سلمانی‌ات نیامده سنگش طلا شود
این‌جا نشسته‌ست تا که مسلمان شود...همین》

۲. مقید به رفتن پیش ضریح و پنجره‌فولاد نیستم؛ هر سفر فقط یکی، دو بار می‌رم داخل، برای عرض ارادت و احترام؛ باقی‌ش منو گوشه‌های صحن انقلاب پیدا می‌کنید.

۱+۲. حالا شما این دوتا رو جمع کنید باهم تا ببینید این جمله که:《پنجره فولاد رضا (ع) برات کربلا می‌ده》 برای من چیزی بیشتر از یه باور عوامانه و غیرواقعی نیست.
پارسال یادم نمیاد کی بود و کجا؛ ولی می‌دونم یه‌نفر -که خب قبولش داشتم - بهم گفت کربلامو از پنجره‌فولاد بگیرم. روز عید فطر بود و روز آخر سفر من. تنها بودم. باید سریع می‌رفتم تا به پرواز برسم؛ توی صحن باعجله راه می‌رفتم که یهو یاد این جمله افتادم و یه لحظه مکث کردم روبه‌روی پنجره‌فولاد؛ بی‌هیچ حس عرفانی و عجیبی، درنهایت ناامیدی و بی‌اعتقادی خواسته‌مو گفتم و راه افتادم.

۳. از اول محرم مامان هی می‌گفت:《اربعین امسال من بی تو نمی‌رم کربلا》
می‌خندیدم:《خب پس نمی‌ری! من سال کنکور بیام کربلا؟!》
پاسپورت رو تمدید کردم؛ ولی یقین داشتم آقای احمدی (مشاور کنکور) اجازه نمی‌دن. من انقدر ناامید بودم از رفتن که حتا حاضر نشدم این رو مطرح کنم. قرار شد مامان تلفن کنه و صحبت کنه. نه‌تنها مخالفت نکردن، که با راهنمایی‌هاشون معنویت این سفر رو خیلی خوب گره دادن با هدف‌های من.

۴. روز قبل از سفر فهمیدیم ویزاها مشکلی داره که احتمال نرفتن‌مون خیلی بیشتر از رفتنه. یقین پیدا کردم که نمی‌ریم. ولی رفتیم سر مرز و گیت‌ها رو با استرس و ترس وحشتناک یکی یکی رد کردیم و رسیدیم اون‌ور مرز.

۵.  ما کلا چهار روز زمان داشتیم. توی برنامه‌ریزی‌ها قرار بود بخشی‌ از مسیر رو با ماشین بریم، چون سفر اول من بود و آمادگی جسمانی‌م هم در خوشبینانه‌ترین حالت صفر بود؛ ولی سه‌تایی‌مون انگار با هر قدم انرژی‌مون بیشتر می‌شد. همه‌ی اتفاقات معجزه بود؛ هیچ‌چیزی عادی نبود؛ بی‌هیچ مانعی، از حرم امام علی(ع) تا بین‌الحرمین رو پیاده رفتیم...

۱۵. سفر مشهد قبلی -همین دوماه پیش-، اسم کربلا که میومد بی‌اراده برمی‌گشتم سمت پنجره‌فولاد؛ هنوزم به این المان‌های مادی عقیده ندارم؛ ولی یه امید ته دلم می‌گه:《حضرت (ع) این‌جا می‌نشست واسه‌ی امضای کربلا...》

امسال هم معجزه شد. از یه طرف درگیر دانشگاه بودم و از طرفی بلیت نبود برای اهواز. وسط کلاس، مامان زنگ زد و گفت یه دونه بلیت هست؛ ولی تا من وارد سایت شدم، تموم شد. نشسته بودم توی حیاط دانشکده. هیئت دانشگاه به سبک بوشهری‌ها سنج و دمام می‌زدن و گوشم بهشون بود و چشمم به سایت‌ها، دنبال بلیت. پیدا شد. یه دونه. گرفتمش. برنامه‌ی هیئت تموم شد. من شک ندارم، دیروز ظهر، امام حسین (ع) توی حیاط دانشکده‌ی ما، کنارم بود ...

Image result for پنجره فولاد

۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۶ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

دانشگاه تهران ... ما داریم میاییم!

داستان‌ها و حرف‌های زیادی توی ذهنمه؛ ولی به مرور تعریف می‌کنم. 

الان هیچی قشنگ‌تر از این نیست که بگم: مردم‌شناسی دانشگاه تهران قبول شدم :)

Image result for ‫نقاشی سر در دانشگاه تهران‬‎

۲۴ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۰۴ ۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

برای خبرگزاری ترنم شعر

همه‌ی خوشحالی نه، ده‌سالگی‌م این بود که شعر حفظ کنم و بشینم پای مشاعره‌دیدن و مشاعره‌کردن. گذشت و همه‌ی این سال‌ها خودم رو به ادبیات نزدیک‌تر کردم. کارکردن توی این حیطه، از آرزوهام بود و خوشحالم که حالا یکی‌، دوساله محقق شده. خبرگرفتن و خبرنگاری لذت‌بخشه، خاصه اگر برای شعر و ترانه و داستان باشه :) 

ما حالا یه خبرگزاری داریم که اولین خبرگزاری رسمی شعر و ترانه‌ست؛ حواس‌مون به ادبیات داستانی هم هست البته :))

ترنم شعر رو بخونید و همه‌ی کسایی که دوست دارن، معرفی کنید :)

ممنون و مچکر! 

taranomesher.ir

۰۸ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۵۱ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

مرثیه‌ای برای کتاب

چراغا رو خاموش کنید؛ می‌خوام روضه بخونم:

اگه گذرتون به متروی شهدا افتاده باشه، پس یه سر به کتاب‌فروشی کتابستان زدین. کتاب‌فروشی‌ای که توش کتاب زرد خیلی کم پیدا می‌شه (من کتابای چیستا یثربی و امثالهم رو زرد می‌دونم) چندوقت پیش خبر رسید که مترو درخواست کرایه‌ی بیشتر کرده؛ اگه هم نمی‌تونن، پس جمعش کنن. بی‌شک اولی برای بازار امروز کتاب ممکن نیست و دومی هم دردناک. 

امروز، عجله‌ای نداشتم برای سوارشدن به مترو و رفتم توی فروشگاه تا یکی، دوتا کتاب بخرم. انتخاب کردم ولی وقتی قیمت‌هارو دیدم، گذاشتم ‌سرجاشون! بی‌تعارف بگم: کتابی که تا همین چهارماه پیش پونزده‌/بیست تومن بود، الان چهل‌/پنجاه‌تومن! قید خرید رو زدم و کتابای نخونده توی ذهنم لیست شدن!

از صندوق‌دار احوال کتابستان رو گرفتم:«داریم تعطیل می‌کنیم و این‌جا قراره بشه سوپرمارکت و محل فروش کتابای 50% تخفیف؛ از این کتاب آشغالا!» 

بهش گفتم:«شرایط ترسناکیه؛ ولی خرید کتاب هم ممکن نیست» 

بهم حق داد؛ بهش حق دادم. ولی این وسط کیه که به هردو ما حق بده؟ کی چاره می‌کنه این درد رو؟

من می‌ترسم از شرایطی که ما مجله/کتاب‌خون‌ها رو هم داره بی‌کار می‌کنه. نمی‌دونم کی مقصره؛ نمی‌دونم کلید این قفل دست کیه؛ ولی هرچی که هست؛ سرانجام وحشتناکی داره... 

۱۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۰ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

مرثیه‌ای برای یک قانون

امشب رفتیم پردیس مگامال برای دیدن سرخپوست. یادداشت در رثای فوق‌العاده‌بودنش باشه برای بعد. بذارید الان یه چیزی رو تعریف کنم: به‌محض شروع فیلم خانم میان‌سالی که دو صندلی با من فاصله داشت، علاوه‌بر روسری‌ش -که قبل‌تر درآورده بود- مانتوی نخی و آزادش رو هم درآورد و با یه تاپ نشست به تماشا. اولش فکر کردم شاید قراره شلوغ‌کاری کنه؛ ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و متین و آروم از فیلم لذت برد؛ تموم شد؛ قبل از روشن‌شدن چراغ‌ها، مانتوش رو پوشید و رفت. 

نمی‌دونم دلیل کارش چی بود؛ راستش فکر نمی‌کنم اون مانتو مانعی بود برای لذت‌بردن از فیلم؛ معنای اون کنش برای من فقط یک‌چیز بود:«لج‌بازی»

شال هیچ وزنی نداره؛ مانتوی نخی همین‌طور؛ ولی این وسط دست پر زور قانون خیلی سنگینه؛ قانونی که معلوم نیست از کجا اومده و چه منطقی پشت زورش هست. قانونی که جای محجبه‌کردن، حجاب رو از سر همه کشید؛ بی اون‌که خانم‌ها بدونن چرا همیشه داشتنش و حالا چرا می‌خوان برش دارن. قانونی که حالا مارو انداخته به جون هم و خودش به‌تنهایی موضوع جنگ داخلیه. اغراق می‌کنم؟ اگر این‌طوری فکر می‌کنید، پس شک ندارم زن نیستید! 

چهل‌سال گذشته؛ نمی‌دونم چهل‌سال برای یک انقلاب، کافیه تا به بلوغ برسه یا نه؛ ولی حداقل توی این زمینه یه جوون پر شور و مطمئنه که فکر می‌کنه مثل اوایل زندگی‌ش جبر و دستور، راه‌گشای مشکلاتشه. اون جسارت نسل امروز رو نمی‌پذیره، یا اگه هم بپذیره زبان این نسل رو بلد نیست تا بهشون آرمان‌هاشو یادآوری کنه. 

 

ساده و بی‌تکلف  و البته خیلی آشفته از یه درد نوشتم؛ دردی که روزبه‌روز بدتر می‌شه... دردی که معلوم نیست درمانش به نفع بیماری باشه؛ یا بیمار! 

Related image

۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۹ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

...من نو سفرم

زبان حال رو حضرت حافظ فرمود:
همتم بدرقه ی راه کن ای طائر قدس
که دراز است ره مقصد و من نو سفرم

همه رو دعا کنید؛ خاصه کنکوری ها رو، خاصه انسانی هاشون رو و خاصه خسته هاشونو :)
۱۱ تیر ۹۸ ، ۰۸:۴۴ ۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هانیه

بیا دنیا رو بدزدیم دخترک ...

دوازده‌سال پیش. اسمش مرجان بود. لاغر و قدبلند؛ رنگ پوستش تیره بود و چشم‌هایش، خسته. یک فرقی با بقیه‌ی بچه‌های کلاس داشت اما چه فرقی؟ نفهمیدم. حداقل این را می‌دانم شور و شوق یک دختر کلاس اولی را نداشت. دلش می‌خواست بخندد اما توان نداشت؛ درعوض نگاه‌های نافذش آدم را می‌ترساند. انگار که حقی گردنش داشته باشی یا چنین چیزی. همیشه از چشم‌هایش فرار می‌کردم. 

دوستش داشتم؛ ولی زبان عربی‌اش مانع نزدیک‌شدن‌مان می‌شد. زبان هم را نمی‌فهمیدیم. به‌‌خاطر همین فارسیِ ضعیف‌اش بود که در درس ها لنگ می‌زد. 
یک‌شب رفته‌بودیم خانه‌ی دایی‌‌‌ام مهمانی. وقت برگشت، خانواده‌‌ی شلوغ‌شان را دیدم در پارکینگ. لباس‌های مندرس و کهنه‌شان عذابم داد. از آن‌ نگاه‌ها هم که تحویلم داد؛ من شرمنده‌تر شدم. فردایش به‌سختی کلمات فارسی پیدا کرد و همچین‌چیزی پرسید:
«دیشب چرا اون‌جا بودین؟»
گفتم:«اومده بودیم خونه‌ی دایی‌م؛ شما چی؟»
او هم وانمود کرد مهمان بودیم. چندروز بعد که سراغش را از زندایی گرفتم، گفت:«سرایدار ساختمونن»
دنیا روی سرم خراب شد. آرزو می‌کردم زندگی‌مان را ببخشم به او؛ ولی از یک‌دختر کلاس اولی، فقط همین غصه‌خوردن برمی‌آمد. تلاشم را بیشتر کردم تا دوست شویم؛ ولی انگار دیواری بلند بین ما بود. دیواری که نه من ساخته‌بودم، نه او. 

 یک‌روز همهمه‌ پیچید در کلاس. جریان چه بود؟ یکی از بچه‌های کلاس گشته بود و از تک‌تک همکلاسی‌ها پرسیده بود:«از خدا می‌ترسی؟»
و تنها مرجان گفته بود:«نه»
فکر کردم چرا آدم باید از خدا بترسد؟ سکوت کردم که از قافله عقب نمانم. ظهر، هنوز کفش‌ها را در نیاورده و کیف را زمین‌‌نگذاشته، از مامان پرسیدم:«آدم  چرا باید از خدا بترسه؟»
گفت:«ما از خشم خدا می‌ترسیم، نه از خودش»
حساب کار آمد دستم. تا آخر سال نتوانستم یک جمله‌ی عربی بچینم و به مرجان بگویم:«تو حق داری؛ خدا ترسناک نیست؛ ما ترسناکیم؛ مایی که شاید یک‌جایی، سهم تو رو از زندگی خوردیم.» حتا عربی این حدیث را بلد نبودم:«نعمت فراوانی ندیدم، مگر این که در کنارش حقی ضایع شده باشد.*»
کاش بهش می‌گفتم:« تو مرجانی؛ زیبا و گران‌بها. ولی شکوندنت و تنها چیزی که موند برات، نگاه‌های محکمت بود.»

 

* حدیث نقل شده از حضرت امیر (ع)

۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۲ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هانیه