دیشب حضرت حافظ گفت:« ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش ... بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش»
دیوان رو بستم. نذاشتم حرفش تموم بشه که من اگه میخواستم اینو بشنوم، سراغ حافظ نمیرفتم. بهش گفتم اینو باید میاوردی جلوی چشم من: «بیا ای طایر دولت! بیاور مژدهی وصلی»
اشتباه نکنید؛ نه عاشق شدم و نه دلم برای مامانم اینا تنگ شده :)) فقط شونههام درد گرفته از سنگینی باری که سالهاست به دوش میکشمش و دردی که قلبم رو مچاله کرده. دوست نداشتم اینجا، بعد از اینهمه مدت اینجوری بنویسم؛ ولی باید مینوشتم؛ که یادم نره چی بود و چی خواهد شد.