روایت اربعین و سفرکربلای پارسال:
۱. موقع دعاکردن و مناجات، طلبکار نیستم؛ نه که هیچی نخوام؛ ولی تعیین و تکلیف نمیکنم برای امام رضا(ع)؛ درددلهامو میگم و میسپرم بهدست خودش که من رو بهتر از خودم میشناسه ...
《سلمانیات نیامده سنگش طلا شود
اینجا نشستهست تا که مسلمان شود...همین》
۲. مقید به رفتن پیش ضریح و پنجرهفولاد نیستم؛ هر سفر فقط یکی، دو بار میرم داخل، برای عرض ارادت و احترام؛ باقیش منو گوشههای صحن انقلاب پیدا میکنید.
۱+۲. حالا شما این دوتا رو جمع کنید باهم تا ببینید این جمله که:《پنجره فولاد رضا (ع) برات کربلا میده》 برای من چیزی بیشتر از یه باور عوامانه و غیرواقعی نیست.
پارسال یادم نمیاد کی بود و کجا؛ ولی میدونم یهنفر -که خب قبولش داشتم - بهم گفت کربلامو از پنجرهفولاد بگیرم. روز عید فطر بود و روز آخر سفر من. تنها بودم. باید سریع میرفتم تا به پرواز برسم؛ توی صحن باعجله راه میرفتم که یهو یاد این جمله افتادم و یه لحظه مکث کردم روبهروی پنجرهفولاد؛ بیهیچ حس عرفانی و عجیبی، درنهایت ناامیدی و بیاعتقادی خواستهمو گفتم و راه افتادم.
۳. از اول محرم مامان هی میگفت:《اربعین امسال من بی تو نمیرم کربلا》
میخندیدم:《خب پس نمیری! من سال کنکور بیام کربلا؟!》
پاسپورت رو تمدید کردم؛ ولی یقین داشتم آقای احمدی (مشاور کنکور) اجازه نمیدن. من انقدر ناامید بودم از رفتن که حتا حاضر نشدم این رو مطرح کنم. قرار شد مامان تلفن کنه و صحبت کنه. نهتنها مخالفت نکردن، که با راهنماییهاشون معنویت این سفر رو خیلی خوب گره دادن با هدفهای من.
۴. روز قبل از سفر فهمیدیم ویزاها مشکلی داره که احتمال نرفتنمون خیلی بیشتر از رفتنه. یقین پیدا کردم که نمیریم. ولی رفتیم سر مرز و گیتها رو با استرس و ترس وحشتناک یکی یکی رد کردیم و رسیدیم اونور مرز.
۵. ما کلا چهار روز زمان داشتیم. توی برنامهریزیها قرار بود بخشی از مسیر رو با ماشین بریم، چون سفر اول من بود و آمادگی جسمانیم هم در خوشبینانهترین حالت صفر بود؛ ولی سهتاییمون انگار با هر قدم انرژیمون بیشتر میشد. همهی اتفاقات معجزه بود؛ هیچچیزی عادی نبود؛ بیهیچ مانعی، از حرم امام علی(ع) تا بینالحرمین رو پیاده رفتیم...
۱۵. سفر مشهد قبلی -همین دوماه پیش-، اسم کربلا که میومد بیاراده برمیگشتم سمت پنجرهفولاد؛ هنوزم به این المانهای مادی عقیده ندارم؛ ولی یه امید ته دلم میگه:《حضرت (ع) اینجا مینشست واسهی امضای کربلا...》
امسال هم معجزه شد. از یه طرف درگیر دانشگاه بودم و از طرفی بلیت نبود برای اهواز. وسط کلاس، مامان زنگ زد و گفت یه دونه بلیت هست؛ ولی تا من وارد سایت شدم، تموم شد. نشسته بودم توی حیاط دانشکده. هیئت دانشگاه به سبک بوشهریها سنج و دمام میزدن و گوشم بهشون بود و چشمم به سایتها، دنبال بلیت. پیدا شد. یه دونه. گرفتمش. برنامهی هیئت تموم شد. من شک ندارم، دیروز ظهر، امام حسین (ع) توی حیاط دانشکدهی ما، کنارم بود ...