از همان اولین‌روز اردی‌بهشت، مدام شکایت می‌کردم:« از دشمنان برند شکایت به دوستان ... چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟» به‌جای شکوه و گله و زاری فکر می‌کردم:«کجا برای‌شان کم گذاشته‌ام، که حالا هیچ‌کدام‌شان -آن‌طور که باید- کنارم نیست؟ من ناکافی بوده‌ام؟» تسلیم شدم؛ گاهی نبوده‌ام؛ گاهی بوده‌ام؛ اما کافی نبوده‌ام... ولی هرچه باشد، بوده‌ام. گاهی هم از جان و دل بوده‌ام. حیران می‌گشتم میان این فکرها که انگار او یادم آورد همه‌ی روزهای نفس‌گیر زندگی را؛ همه‌ی لحظه‌هایی که هیچ‌کس نبود و خودش بود. همان‌روزهایی که قد کشیدم؛ بزرگ شدم و حساب و کتاب و دنیا و آدم‌هایش آمد دستم. همان روزهایی که به هیچ‌کس نگفتم و او شنید. پیش هیچ‌کس گریه نکردم و خودش اشک‌هایم را پاک کرد. دستم را پیش مخلوقش دراز نکردم و او دستم را گرفت. همان روزهایی که می‌گفت:«بگو؛ من اجابتت می‌کنم.» و اجابت کرد.