از وقتی در حد و اندازهی خودم سینما را شناختهام، سیمرغها و تحسینها و تحقیرهای جشنوارهی فجر خیلی برایم مهم نبوده. دروغ است اگر بگویم اخبارش را پیگیری نمیکنم و هیجانش را ندارم؛ اما آنقدری که از جوایز جشن نویسندگان و منتقدان سرذوق میآیم، برای سیمرغ فجر، بالبال نمیزنم! ولی این ده روز قول و قرار خوبیست برای سینماگران و خبرنگاران و رسانهچیها و مردم؛ که همهی روزشان شود سینما و نقد و بحث. که حتا گاهی رها از قیل و قال دنیا، ده روز را تمام به فیلمدیدن و فیلمشنیدن و فیلمگفتن بگذرانند.
دیشب، وقتی مراسم افتتاحیه پخش میشد، چشمدوختم به چشمان خسته و مو و ریش سفید کیمیایی. به غرور فرمانآرا. به چروکهای اطراف چشم معتمدآریا. از خودم پرسیدم: اینها، فیلم ساختند و بازی کردند و با فیلمهایشان قد کشیدند و پیر شدند؛ شخصیت فیلمها هم با خالقان فیلمها، قد کشیدند؟
«قیصر» هنوز هم فکر میکند انتقام، درستترین راه بود؟
«هامون» هنوز هم آن زن را «سهم» خودش میداند یا بالاخره کوتاه آمد؟
درد «حاج کاظم» امروز ملتهبتر شده؛ درمانش را بلد است؟ بیشتر فکر میکنم... هنوز درد دارد؟
«لیلا»ی داریوش مهرجویی را تصور میکنم که حالا زنی شده محکمتر و مقتدرتر. احتمالا مرگ بهخاطرِ کهولت سنِ "مادرجون" او را از زخمزبانها نجات داده.
رنگ زندگی «ارغوان» در بهرنگ ارغوان، هنوز همانقدر سیاه است؟
راستی بچههای«مادر» کجا هستند؟ خانهاش را که آپارتمانی بیریخت کردهاند؛ اما احتمالا آخر هفتهها بچهها در خانهی خانداداش جمع میشوند.
کارگردان قد میکشد؛ بازیگر با نقشش بزرگ میشود؛ مخاطب پختهتر میشود؛ ولی شخصیتها، هرکدام برای خودشان، سرانجامی دارند و بعضی، بیسرانجاماند. این اعجاز سینماست. همین خیال و وهم. کاش سینمانابلدها، این خیال وجاودانگی سینما را را از مانگیرند... .