هنوز صدای طبلها وسنجها توی گوشم هست. آخرین سالهایی که در محلهای قدیمیتر ساکن بودیم و من تازه به سن
پنج،شش سالگی رسیده بودم. خانهی ما یک اتاق داشت که پنجرهاش در محوطهای بزرگ باز میشد...
در خیابان بعدی هم، یکی از قدیمیترین و بزرگترین مساجد اهواز قرار داشت.
قاعدتا خواندن و نوشتن بلد نبودم و نمیدانستم کِی محرم میشود...اصلا درست وحسابی نمیدانستم محرم چیست!
ولی یادم میآید آن شبهای سرد زمستانی را که شروع میکردند به به نواختن موسیقی...موسیقیِ زیبایی که حالت حزن
داشت و به من حسِ عجیبی میداد. بیاناش سخت است؛ ولی حسی شبیه به امنیت . حسِ اینکه کسی هوای مرا دارد...
هنوزم این حس را دارم و دلیلاش را واضح نمیفهمم...
بعدهافهمیدم آن موسیقی، صدای طبلو سنج؛ و آن شب، شبِ اول محرم بود. وقتی این سنجها به هم کوبیده میشد و
طبل فریاد میزد؛ شور خاصی در من ایجاد میشد؛ میفهمیدم خبریست...
تقریبا یک سال بعد آمدیم اینجا . حالا چندسالیاست هیئتی ساختهاند در خیابانمان. هرشب در و پنجرههارا باز میکنم .
با صدای موسیقیشان میروم به ده سال قبل و با آن چادر گلدار سفید و صورتی هی بین مردم هیئت میچرخم، خرما
تعارفشان میکنم، دستمال میدهم بهشان ... گاهی دوست پیدا میکنم و کارهارا با او تقسیم میکنم... به پسرها نگاه
میکنم که با شور زنجیر میزنند و هوای مداح را دارم که اگر آبجوشش تمام شد، کتری را از روی زغال بیاورم و برایش
آب بریزم...
من با محرم ده سال پیش، عزاداری میکنم...
«فکه، عاشورا 1394»