هفته‌ی شلوغی داشتم؛ پر از کار و درس و جلسه . از آن هفته‌های نفس‌گیر...

معمولا با زندگی می‌جنگم و کم پیش می‌آید تسلیم شوم؛ اما این‌بار رسما کم آوردم و دستانم را بالا بردم و کمی وقت خواستم

تا خودم را از میان این‌همه شلوغی و همهمه بیرون بکشم...

می‌دانی؟...

بعضی فکر و خیال‌ها دست خودت نیست؛ هرچقدر پس‌شان بزنی باز یقه‌ات را می‌چسبند و امان نمی‌دهند نفس بکشی...

غروب جمعه ؛ وقتی مامان‌جون* از صحن انقلاب و روبروی گنبد زنگ زد؛ گذاشت سلامی بدهم و صدای حرم را بشنوم؛ فهمیدم

دقیقا زمانی که فکرش را نمی‌کنم ؛ به همه‌ی عالم و آدم رو می‌زنم جز آن‌ها؛ خودشان پیگیر کارم می‌شوند، مهر و امضا ها را

می‌گیرند و آرامش را ضمیمه‌ی زندگی‌ام می‌کنند...

 

1* مادربزرگ مادری‌ام را «مامان‌جون» خطاب می‌کنم :)

 

+ من رو بابت نبودن‌ها و بی‌معرفتی‌هام ببخشید؛ جبران می‌کنم همه‌ی مهربونی و محبت‌تون رو :)