قبلا همینجا گفتهام که هیچ وقت علاقه ای به دکتر و مهندس شدن نداشتم.فقط زمانی دلم میخواست
روی یکی از تابلوهای ساختمان پزشکان بنویسند :«هانیه شالباف ؛ متخصص قلب و عروق».
این تا وقتی بود که عمل جراحی قلب را ندیده بودم. فکر میکنم 7 یا 8 ساله بودم که بعد از دیدن
فیلم جراحی,تا یک هفته شبها خواب قلب و روده و قلوه دیدم و روزها هم از بیاشتهایی کلافه بودم!
همانجا بود که فهمیدم روحیهی من شاعرانهتر از این حرفاست .
آمدم سراغ ادبیات و شعر و مجله. حافظ حفظ میکردم و در مشاعرههای مدرسه رقیب زیاد داشتم.
تقریبا از وقتی میتوانستم بخوانم و بنویسم بابا برایم «کیهان بچهها » میخرید. همهی رویایم این بود
یکروز بایک تیپ هنری و دانشجویی در خیابان راه بروم ، مجلهای زیر بغلام بگیرم ؛ و کیفِگندهام
روی شانهام باشد.موبایلام هم هی زنگ بخورد و مامان از آنورِ خط منتظر پاسخ من باشد.
دیروز بدونِ اینکه بفهمم آنقدر درگیرکار شده بودم که تماسهای مامان را بیجواب گذاشته بودم و
مرتب ساعتام را چک میکردم که ببینم با تاکسی زودتر میرسم یا اتوبوس.
مجلهی چلچراغ زیر بغلم بود و توی کیفام پر بود فیش و کارت... و یک همشهریداستان!
مجله وکتابی که خودم پولشان را داده بودم.
وقتی توی اتوبوس نشستم و از عینک آفتابی خلاص شدم , چشم دوختم به مجلهی توی دستام و
ورقاش زدم و تا توانستم ؛ بو کردماش . میخواستم مطمئن شوم آرزوها از من دور نیستند.
حتی آرزوهای کودکانه و خندهدار!
برات ارزوی موفقیت میکنم ارزوهات خیلی قشنگن:)