آسمـان مـال مـن اسـت

قایقی خواهم ساخت ...

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آینه تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

پشت دریا شهری‌ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت ...

 

« سهراب سپهری »

 

[محمودآباد - شهریور95 ]

۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۴۹ ۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

لبخندی به قیمتِ دو هزار تومان

عصر بود و خورشید جانی نداشت ؛ اما تابش‌هایش شهرِ شلوغ و تاریکِ تهران‌را روشن نگه داشته بود.

انقلاب بودم و باید برمی‌گشتم تجریش. خسته بودم.خسته از همه‌ی آرزوهایی که در ذهن‌ام برای

تک تک‌شان خانه ساخته بودم و حالایکی یکی ویران می‌شدند. دیگر تابِ تحملِ شکست نداشتم.

 توی مترو نشستمُ به همه‌ی راه‌هایی فکر کردم که به بی‌راهه ختم شده بودند. 

 

دست‌فروشان تک تک می‌آمدند و از رژلب تا جوراب‌شان را چنان تبلیغ می‌کردند که انگار ... الله اکبر!

دو سه ایستگاه مانده به تجریش دخترکی لاغراندام که می‌آمد سه چهار سالی کمتر از من سن داشت 

وارد واگن شد.

آمد نزدیک‌ام. به‌ش می‌آمد اسمش مینا یا مثلن غزاله یا یک چیزی توی همین مایه‌ها  باشد...

چشمان‌ِ درشت‌اش روی آن پوست گندمی برق می‌زدند . از چهره‌اش شیطنت می‌باریداما

تن و لباس هایش از خستگی‌ِ کار حرف می‌زد.یک دست‌اش جعبه‌ای پر از فال حافظ و در دستِ دیگراش

پلاستیکی رنگ و رو رفته ؛ پر از دستمال جیبی بود.

خانمی که پیشِ من نشسته بود 5 تومانی از کیف‌اش درآورد و از دخترک یک دستمال خرید .

مینا یا شاید هم غزاله [مینارا بیش‌تر برایش دوست دارم ] گونه‌هایش گل انداخت و

دندان‌های سفیداش هویدا شد.باقیِ پول خانم را که می‌خواست بدهد , انگشت شست

واشاره‌ی دستِ راست‌را بهم نزدیک کرد و بقیه را در هوا نگه داشت.

با کنجکاوی نگاهم‌را روی دست‌اش انداختم .

نگاه‌ام را فهمید و با لحنِ کودکانه و ته لهجه ی تهرانی  گفت :

« نه که انگشتامُ لاک زدم, خیس‌ان هنوز, می‌ترسم کیف‌م رنگی شه»

سه تایی خندیدیم. من و خانمِ جفتی و مینا!

از من خواست فال بخرم که با بی‌حالی سرم‌را به معنای «نـه» تکان دادم!

نگاه‌اش را انداخت روی پاهایش و من هم رد نگاه‌اش را گرفتم.

کفش هایش پارچه ای بودند و رنگی رنگی. عمر کفشِ پارچه‌ای کوتاه است اماکفش های دخترک

خوب عمر کرده بود. از پُرز های روی کفش فهمیدم.

نگاه‌ام را انداختم روی کفش های چرمیِ خودم , که امیدوارم او نگاهِ مرا دنبال نکرده باشد ...

کفش هایم را زیر چادر قایم کردم تا مبادا دل‌اش بخواهد.

 

داشتم فکر میکردم فال حافظ بگیرم یا دستمال که با اعلام «ایستگاه تجریش» قطار توقف کرد.

مینا همچنان پکر روی صندلی نشسته بود. بلند شدم و از ترس این‌که یک‌وقت نرود ؛

خودم را رساندم جلوی پای‌اش .

دلم می‌خواست به‌ش بگویم :« بیا باهم بریم بازار تجریش» یا مثلن ازش بخواهم باهم دوست شویم .

اما عاقلانه‌اش این بود یک دستمال بخرم. وقتی درخواست‌ام را گفتم آن‌چنان گل از گل‌اش شکفت

که حس می‌کنم زیبا ترین لبخندِ عالم را روی صورتِ او دیدم.

2هزار تومان که برای من پولِ خرد هم محسوب نمی‌شود برای او لذتی کلان بود!

 

توی تاکسی نشستم. یک ربع طول کشید تا ماشین پر شود. آمدم آب بخورم که کمی روی کیف‌ام ریخت

و مجبور شدم با یکی از دستمال‌ها پاک‌اش کنم. بسته ی پلاستیکیِ دستمال را از کیف‌ام درآوردم .

 کاغذی مثل فیشِ دستگاه کارت‌خوان, از زیرِ پلاستیکِ بسته نظرم را جلب کرد.

بسته ی دستمال را که باز کردم کاغذ را بیرون کشیدم تا به‌دست صاحب‌اش برسانم که دیدم نوشته :

«حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد ... از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد»

 

نمی‌دانستم به‌خاطر این همه خوشبختی چه‌طور شُکر اش کنم ... .

کاش آن‌قدر عادل بشویم که مینا و امثال‌اش برای‌مان قصه بشوند.

 

+ این روایتی از پنج‌شنبه‌ی دو هفته‌پیشِ من بود :)

 

 

۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۷ ۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

نیمه‌ی گمشده‌ی من چه کسی می‌تونه باشه ؟!!

عرض‌کنم که سال‌های قبل از انقلاب  ازدواج کردن این مدلی بوده که یک عدد «نیمه» برای رسیدن به

تکامل و پیدا کردنِ «نیمه‌ی گمشده» یک همچین پیامی رو _عکس پایین رو ببینید_ توی مجله زن روز

منتشر می‌کرده و «نیمه‌ی گمشده»اش رو طلب می‌نموده :))

طبق این عکس, وضع مزاج و رنگ چشم‌ و مو و گفتن قد و وزن جزو لاینفک مشخصات بوده :D 

احتمالا آهنگ نیمه ی گمشده من گوگوش جان هم پیرو همین مسئله بوده :|

ایران قدیم به روایت تصاویر+10عکس

 

۱۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۵ ۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

حضرت ماه ...

می‌گفت بچه‌دار نمی‌شده و دکترها امیدی نداشتند.

یک‌شبِ بارانی ... درست روبروی گنبد وقتی زیر طاق‌های ایوان پناه گرفته بودند , سرش را

چرخاند سمت مرد اش.اجازه گرفت تا نذر کند.

رو به پنجره فولاد دست دراز کرد و گفت :« پسرم رو غلام‌ت می‌کنم آقاجان»

کمتر از یک سال بعد آمدند همان‌جا...به‌جای باران , نسیم خنکی در حرم می‌رقصید.

غلام‌رضا  را آورده بودند پابوس آقا ... .

 

+عیدتون با تاخیر مبارک :)

 

+ این داستان بر اساس واقعیت نوشته شده! از خودم داستان نمی‌سازم :))

۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۴ ۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

بلاگرها روزی برای خودشان کسی بوده‌اند!

این چند روز به وب‌لاگ هایی برخوردم که حسابی از بیان یا کمیته فیلترینگ شاکی بودند.

که البته امروز به لطف یکی از وب‌لاگ های زخم خورده ، فهمیدیم مقصر بیان نیست

و انگشت اتهام را باید سمت آقایانِ دیگری دراز کرد.

امروز آمدم و همین گوشه وب‌لاگِ خودم نشستم و همان‌طور که نگاه‌ام روی بقیه ی وب ها بود ،

به این فکر می‌کردم که ما هم روزی در بلاگفا برای خودمان کسی بوده‌ایم و چنان آرشیوِ درازی

داشتیم که بیا و ببین!تعداد کامنت ها که انقدر سوسولی(!) نبود... برای تایید کردن‌اش باید

چندساعتی وقت می‌گذاشتیم!

خلاصه... ماهم روزی برای خودمان کسی بوده‌ایم.

البته بعد از آن اتفاق شوم(اشاره صریح به بلاگفا!) به حرفِ قدیمی‌تر ها رسیدم که میگویند:

«هرچیزی حکمتی دارد»

برای من حکمت‌اش این بود که بیایم رسانه ای که الحق والانصاف برای اهل قلم است !

(البته اهل قلم! نه ما! ما خودمان را بین‌شان چَپاندیم!)


 

۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۹ ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

روز جهانیِ ما !

دیروز 9 آگوست (19 مرداد) روز جهانی عاشقان کتاب بود :)

روزتون مبارک!

 

همه ی ما یه نقطه اشتراک داریم و اون هم تعصب و غیرتِ ما روی کتاب هایی هست که

چند ساله مهمون کتابخونه هامون شدن و ماهم بهشون شدیداً دل بسته ایم!

و قدر بدونیم این دل بستگی رو ، چون ذهنِ خیلی ها از این دارایی خالیه!

 

چند وقت پیش تجربه شخصی م رو راجع به این رفیق نوشتم ! و دعوت میکنم حرف های من رو 

راجع به رفیق گرمابه وگلستان م بخونید :)

 

 

۲۰ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۳۴ ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

این ره که میرویم ...

هرکدوم از آدم ها به یه رشته و حرفه ای علاقه دارن. و قاعدتاً اگر دنبال علاقه شون نرن

به احتمال خیلی زیاد نمیتونن در آینده خلاق و موفق باشن!

علاقه ی من در زمینه ی انسانی هست و این علاقه از استعدادم سرچشمه میگیره...

البته ؛ این تا زمانی بود که هنوز آزمون هوش برگزار نشده بود...

و توی اون آزمون ریاضیِ من ، 98؛% و انسانی 97% شد ! و این شروع مصیبت بود . 

البته ناگفته نماند توی علایق, ریاضی 3 و انسانی 8 شد :)) (از 10 )

بعد از توجیه کردن فامیل , و گذروندن دوران پراسترس هدایت تحصیلیِ اجباری(!) رفتیم برای

ثبت نام مدرسه!

روز قبل از ثبت نام, به مامان زنگ زدن و بعد از حال واحوال کردن غیر مستقیم اجبار کردن برم ریاضی!

حالا دیروز رفتیم مدرسه :

_ سلام! شالباف هستم...تماس گرفتین وگفتین میتونم ثبت نام کنم!

+ بله بله ...ریاضی میرین دیگه؟

_ نه انسانی...

+ یعنی نمیرین ریاضی؟

_ نه :)

در حالی که داشتن پرونده مو زیر و رو میکردن!

+ خب خانم شالباف ... قطعی نمیرین ریاضی؟

_ نه خانـــــــم!

+ خیلی خب...برین اون اتاق بهتون فرم میدن, پرکنید.

واون اتاق و در جوار معاون!

+ شما اومدین برای ریاضی فرم بگیرین ؟

_ نه انسانی!

... و این داستان ... ادامه دارد! ...

 

آدمی نیستم که الکی تو سر ایران بزنم و بگم چقدر بدبختیم!

ولی اینو به صراحت میگم که دولت مرد های ما  نمیتونن دید و تفکر شون رو کمی از

مرز ها عبور بدن و به دنیا نگاه کنن! به دنیایی که موفقیت ش رو خیلی جاها مدیون رشته ی

علوم انسانی هست و بلده علوم رو کنار هم بچینه و به دستاورد های مهمی برسه...

 

 

کافیه کمی از شهر خارج بشین و برین به جاهای خوش آب و هوا و ببینید چطور این مردم غیور

در یک جاییکه آدم میتونه فکرش رو از دغدغه های روزمره آزاد کنه و از آرامشش استفاده کنه ,

عده ای آهنگ بندری گذاشتن ویجوری وسط دارن میلرزونن انگار وسط عروسی عمه شون هستن!

دیگه از شعور بعضی ها نگم که توی سن 60 سالگی نمیفهمن آشغال جاش توی سطل زباله ست!

بخدا قسم نمیفهمم چه سختی داره فهمیدن این موضوع!

 

از قیافه ی مردم هم که چشم پوشی کنیم میرسیم به ذات شون... .

نمیخوام از نخوندن کتاب و ندیدن فیلم و نشنیدن موسیقیِ خوب حرفی بزنم چون نه شنیدنش

دردی دوا میکنه , نه در حوصله ی من و شماست ...

ولی بذارید یه حرفی رو بزنم وتو دلم نمونه...

«تا زمانی که دختر ها بخاطر قیافه ی فلان مرد و پسر ها بخاطر اندام و ظاهر فلان زن بشینن

فیلم ببینن یا طرفدار موسیقی بشن , فرهنگ ما از اینی که هست ... پست ترهم میشه!»

 

امیدوارم آموزش در کنار همه ی زور ها و اجبار ها یاد بگیره کمی هم بچه هاشو پرورش بده!

به خدا زشته بعد از 37 سال انقلاب!

 

۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۰ ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

فقط یک ماه و نیمِ دیگر باقیست!

سلام و عرض ادب ... با آرزوی سلامتی و شکیبایی برای همه ی شما در این گرما! :)

 

این چند روز نویسنده های زیادی درگیر این بازیِ وبلاگی شده بودن و پیشنهاد های خیلی خوبی میدادن.

یه نکته ای که برای من خیلی جالب بود شباهتِ سلیقه بین وبلاگنویس ها بود. اینکه از هر شهری باشن

و هر نوع تفکر و اعتقاداتی داشته باشن ولی دنبال کتابها و تفریحات و موسیقی های حرفه ای هستن .

براشون مهمه چه فیلمی رو ببینن و دیدنِ مستند رو برای تجربه ی ناممکن های زندگیشون , لازم میدونن.

حالا به دعوت آقای مرادی  پیشنهاد های خودم رو مطرح میکنم :)

 

* این نکته رو بگم که چون خیلی از ما (یکیش خودِ خودم) انقدر جذب هنر های خارجی ها در زمینه های مختلف شدیم که

ادبیات و سینما و موسیقی و ... از یاد بردیم و به همین دلیل میخوام تمام پیشنهاد های من ایرانی باشه و  خودم اولین

کسی باشم که برای ارتقا هنر و فرهنگ تلاش کنم.

همیشه به این فکر میکنم که اگر چند سال قبل, هنر ما نقدِ صحیح میشد...الان شاهد چنین وضعیتی نبودیم! 

 

موسیقی

 

        [ بهترین موسیقی از نظرِ من صدای خلیجِ فارس. توی فصل زمستون یا اواخر پاییز هست!

 برین کنار دریا.چشماتون رو ببنید و همونطور که یه لیوان چای دستتونه , به صدای دریا گوش کنید و

 سعی کنید توی ذهنتون سِیو بشه!

 

      [ همایون شجریان , که کلمات از توصیف تواناییِ این مرد عاجزند...

 

      [  آهنگ حریقِ سبز و این آخرین باره  از ابی به من شورِ خاصی میده.

 

      [ آلبوم های چارتار مخصوصا "جاده می رقصد" رو اصلا از دست ندید! با شنیدنش دل تون آروم میشه...

 

      [ آهنگ های گروه " پالت" و آهنگ walk of ordibehesht از گروه "دال" واقعا شنیدنی هستن.

 

      [ آهنگ های هیاهو , مرداب , جاده , نگو بدرود و حس مبهم از گوگوش 

         (کلیپ های اجرای زنده ش بنظرم جذاب ترهم هست)

 

      [ و بی کلام چون ایرانی گوش نکردم چیزی معرفی نمیکنم و از شما میخوام معرفی کنید :)

 

شعر و کتاب

 

       [حضرت حافظ و مولانا و سعدی و فردوسی  رو توی اولویت بذاریم... بعد از اون شاعر هایی مثل

   باباطاهر و شهریار و صائب تبریزی و ... .

   و ... فاضل نظری , سهراب سپهری , اخوان ثالث, نیما یوشیج و فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی.

 

       [یک عاشقانه ی آرام از نادر ابراهیمی که با خوندنش قلب تون پر از عشق و آرامش میشه ...

  امکان نداره موقع  خوندن کتاب یه لبخند ملیح روی صورت تون نشینه... بس که دلنشین هست این کتاب :)

 

       [پنجشنبه ی فیروزه ای از سارا عرفانی که شک دارم وقتی که شروع به خوندن کردید , بتونین

  کتاب رو زمین بذارین! بله! همین قدر جذابه!

 

       [ اگر اهل سفرنامه هستین آب دستتونه بذارین زمین و برین کتاب های منصورضابطیان رو بخرید.

  البته اگر هم نیستید باز همین کار رو کنید! جدا از اینکه این مرد , نمونه و داناست قلم جذابی داره !

 

 

       [قصه های امیرعلی رو حتما خوندید. توصیه میکنم دوباره بخونید!

 

       [و آخرین کتابی که خودم خوندم , رویای نیمه شب از مظفر سالاری بود. به ظاهر برای

   بچه مذهبی هاست ولی بنظرم غیرمذهبی ها هرچه زودتر بخونن...

   که مثل من افسوس نخورن چرا زودتر ... .

 

 

فیلم

 

         [فیلم های زیردرختان زیتون و طعم گیلاس از مرحوم کیارستمی که من هروقت میبینم به این فکر

  میکنم که کیارستمی سال ها قبل زندگیِ الانِ مارو به تصویر کشیده ...!

 

         [فیلم اتوبوس شب و هامون با بازی بی نظیر خسرو شکیبایی...

 

         [فیلم های ابراهیم حاتمی کیا رو حتما دیدید... " چ " کمتر دیده شد چون به اندازه ی بقیه ی

   فیلم هاش حرفه ای نبود,شما ببینید , ولی توقع تون به اندازه" آژانس شیشه ای" و "بادیگارد" نباشه!

 

         [فیلم راه آبی ابریشم و دعوت و رخ دیوانه هم خوب هستن...

 

         [ در آخر محمد رسول  الله (ص)  که بنظرم برای شروع خیلی خوب بود. یجورایی این فیلم رو باید

   از نظرمحتوا تحسین کرد, از نظر فنی میتونست بهتر باشه...

 

  * ببخشید این بخش اسم های تکراری شنیدید...ولی واقعا فیلمِ خوب توی سال های اخیر کم ساخته شده...

و هرچی فکر کردم نتونستم اسم هایی رو بنویسم که شاید کمتر شنیده باشید.

 

 

مستند

 

          [ مستند های شهید آوینی که زیاد راجع بهشون شنیدیم, ولی کمتر دیدیم...

 

تفریح

 

         چند تا پیشنهاد میدم :

 

      1] برید توی آشپزخونه (ترجیحا مادر خونه نباشه , مخصوصا برای آقایون) . آبِ هندونه رو به هر

   روش بهداشتی و غیر بهداشتی که سراغ دارین بگیرین و یه گل محمدی یا یه برگ سبزیِ معطر

   توش بندازین و میل کنین. دو سه دونه قالب یخ , خوشمزه تر ش میکنه.

 

      2] یه سفر مجردی یا با دوستاتون برین . من به عنوان کسی که دوبار این مدل سفر رو تجربه

   کردم(بله!توی همین سن) بهتون این رو میگم که سفر با خانواده خیلی لذت داره, اما سفرمجردی

   تجربه هایی رو بهتون میده که تا آخر عمر به کار تون میاد.

   * البته من کلا مجرد هستم. از عبارت"سفرمجردی"به نیت همون "سفر تک و تنهایی"  استفاده میکنم :))

 

    3] به یک دوست قدیمی زنگ بزنین و خاطرات تون رو مرور کنید.

 

    4] و در آخر اگر فکر میکنید کسی رودلخور کردید همین الان ازش عذرخواهی کنید که به

  همین وبلاگ قسم, لذت ش به اندازه یه سفر شماله !

 

    خیلی ممنونم که خوندید و عذرخواهی میکنم که وقت تون رو گرفتم :)

  امیدوارم این پیشنهاد ها به دردتون بخوره و ازلحظات شیرین زندگیتون لذت ببرین و

 لحظاتِ تلخِ زودگذر تجربه های خوبی رو براتون ایجاد کنن :)

 

ارادتمند ...

 

 

۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۲ ۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

از روزهای تو می نویسم

مادربزگ استکان کمر باریک را جلویم گذاشت و با قوری گلِ سرخی چیزی تویش ریخت و

گفت :" بخور! برای قلب ت خوبه !"

وقتی خواست از اتاق برود بیرون , کف دست ش را روی زانو گذاشت و آهی کشید و زیر لب

انگار چیزی از خدا خواست. آنقدر آرام, که بزور صدایش سُر خورد توی گوش ام.

نگاه ام را انداختم روی بهار نارنج هایی که روی دمنوش میرقصیدند و عطرشان در اتاق میچرخید ..

درِ اتاق را که پشت سرش بست و صدای قدم هایش دور شد , چهارپایه ای چوبی زیر پای م گذاشتم

و در کمد را باز کردم.

آلبوم مادر بزرگ را از زیر انبوهی از پاکت ها و دفتر های پوسیده ی قدیمی بیرون کشیدم .

او هر وقت آن آلبوم هارا میدید, گوشه ای کز میکرد و  تا چند دقیقه میرفت در حالِ خودش ...

حتما ذهن اش پر میکشید به اوج جوانی و تجسمآن روزها !

یکی یکی ورق زدم, آنقدر آلبوم را دیده بودم که جای عکس ها را میدانستم و افراد زنده و مرده ی

قاب هارا میشناختم.در اکثر عکس ها مادربزرگ لباسِ مشکیِ کوتاهی که تا بالای زانویش بود

به تن داشت و جوراب شلواری طرح داری با موهای شنیون شده .

هروقت این عکس هارا میبیند, میگوید:

" کاش منم زمانِ شمابودم,سرِوقت حجاب گرفتین,نماز خوندین,ما کسی رو نداشتیم که بهمون بگه .

بعدش هم که فهمیدیم, فقط میتونستیم یه چارقد سفید گلدار سرمون کنیم "

این را که میگویددلم قنج میرودوهی تصدق اش میشوم...چه دلبری میکرده باگل های قرمزِ روی چادر!

 

عکس های خودش و دوستان اش را که میبینم به روزهای دختری شان فکر میکنم...

به اینکه توی این عکس هایش , متانت و وقار از سر و روی اش میبارد...

به آن قایم شدن های زیر چادر از دست پدر بزرگ...

به آن کفش های وِرنی پاشنه سه سانتی که با لباس اش ست میکرده و به موهای جمع کرده اش 

که معلوم است زوری است و خودش , سادگی را میجوید.

به روز های دخترانگی اش که با فروغ و سهراب و اخوان ثالث گره خورده بود.

به سینما رفتن ها و هنرِبهروز وثوقی که برای این دختر ها , "مرد" حساب میشد. یک مردِ جُربُزه دارِ !

به مرضیه و هایده و همه ی دختر های طاغوت ...

 

از آن طرف هم ...

به تمام خِفَت های آن زمان.که اگر مشروطه پیروز میشد, شاید دنیای دختری اش رنگی تر وزیباتر بود.

 

ولی هرچه که بود از این دنیای امروزه ی دختر ها, که پر از هوس و شلوغی های بی حد و مرز است...

بهتر بود!

آنها قانع بودند و در اوج استبداد, امید, حرف اول در زندگی شان را میزد...

و همین امید , شده بود تمامِ شور جوانی برای ساختن دنیایی زیباتر که به دخترهایشان هدیه دادند ...

 

"تلگرامِ" آنها همان کاغذ های پوسیده ی توی کمد بود که روی اش همه ی عشق شان را نثار مرد شان

میکردند و "اینستاگرام" شان آلبومی از عکس های سیاه و سفید بود که سوژه دست زیر چانه گذاشته

و به گوشه ای خیره شده. دنیای موسیقی شان هم که حرف نداشت...

خواننده هایی که صدای شان را مدیون هیچ دستگاهی(!) نبودند و با عشق میخواندند!

 

وهمه ی رنگ هاد و نُت های این دنیای دخترانه ... که اگر نبودند و نیامده بودند بی شک, روی این دنیا

گرده ای خاکستر نشسته بود و روزگار همه را خاکستری کرده بود.

 

با آرزوی بومی خوشرنگ  و خوش طرح تر , برای همه ی دختران این مرز و بوم :)

 

۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۱ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

این روزها

همیشه تهِ دلم ترسی بود .. ترس از دست دادن اش!

مثل ماهی قرمز در دستم بود و مدام حواسم را میدادم دستِ مشت کرده ام شل نشود و ماهی ام

لیز نخورد...

ولی او زبل تر از این حرف ها بود ...

انقدر ورجه وورجه میکند که میدانم آخر, خودش را رها میکند و میزند به دریا!

این ترسِ لعنتی هیچ وقت دست از سرم برنمیدارد. مدام پنجه میکشد روی سرم و همه ی آن روزهای

سخت و آسان را جلوی چشم ام به تصویر میکشد.

من هیچ وقت نتوانستم ریسک کنم. همیشه از آن دورانِ لعنتیِ بعد از او میترسم.

نمیدانم بعد اش دنیا چه ریخت و قیافه ای به خود میگیرد.

زمانِ فکر کردن به او , دمای بدن ام پایین می آید و تپش های قلب م بدجور بالا میروند!

 

این روزها نه نای کتاب خواندن داشتم و نه حوصله شنیدن موسیقی.

فقط از خانه که بیرون میرفتم , کمی از فکرش خلاص میشدم. اماچه فایده ...

شب و سکوت تلافیِ همه ی روز را در می آورد.

یک شب خیلی خسته شدم...

یاد مامان جون افتادم (مادر بزرگ مادری را مامان جون صدا میکنم) .

هفته ی پیش که بهش گفتم بعد از سفرمشهد مدام کابوس میبینم...

گفت : " اینا همش از فکر و خیالِ...سوره فلق و ناسُ با یه آیت الکرسی قبل از خواب بخون ."

خواندم. نشد...

به کتابخانه ام نگاهی انداختم و زیارتنامه آستان قدس را دیدم. از همان سرمه ای ها که توی حرم هست.

مامان دو یا سه سفر قبل از کتابفروشی باب الجواد خریده بود.

دعای توسل را خواندم و گذاشتم ش کنار. گفتم یا میشود یا نمیشود...

صبح اش که بیدار شدم هرچه سعی کردم حال م بد بشود , نشد!

خسته بودم ولی خیلی چیزها در نظرم بی ارزش شده بود...

نمیدانم کارِ آیت الکرسی بود یا سوره فلق و ناس. شاید هم توسل ام کار خودش را کرده بود.

ولی این را فهمیدم هیچ کس جز خودش درد ام را دوا نمیکند...

حتی اگر آخرین نفری باشد که میروم سراغ اش , ولی آغوش اش را باز میکند و همه ی

مهر و محبت اش را نثار ام میکند..

 

| الا بذکر الله ... تطمئن القوب ... |

 

۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۸ ۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه