میگفت بچهدار نمیشده و دکترها امیدی نداشتند.
یکشبِ بارانی ... درست روبروی گنبد وقتی زیر طاقهای ایوان پناه گرفته بودند , سرش را
چرخاند سمت مرد اش.اجازه گرفت تا نذر کند.
رو به پنجره فولاد دست دراز کرد و گفت :« پسرم رو غلامت میکنم آقاجان»
کمتر از یک سال بعد آمدند همانجا...بهجای باران , نسیم خنکی در حرم میرقصید.
غلامرضا را آورده بودند پابوس آقا ... .
+عیدتون با تاخیر مبارک :)
+ این داستان بر اساس واقعیت نوشته شده! از خودم داستان نمیسازم :))
کافیه باورش کنی ...