لطفن یکنفر بیاید؛ پارچه سفیدی دستش بگیرد و گرد زردِ بیروح و زشتی که روی دامن پاییز نشسته را پاک کند!
آخر قرار بود فقط چنارها زرد شوند و خیابانها صحنهی اجرای سمفونی خشکِ خش خش برگهاشوند ...
قرار نبود خاطرهای مرور شود و زخمی سر باز کند...
+ هیچوقت دوست نداشتم حال ناخوشم رو با مخاطبهای وبلاگ/اینستاگرام ام شریک بشم. اما اول و آخرش این وبلاگ تنها پناه منه...
+گوگوش یه آهنگی داره که میگه:«آدم خیلی حقیره ... بازیچهی تقدیره»
اولین بار که شنیدمش گارد گرفتم، اما حالا مومن شدم به حقارت انسان در برابر اتفاقاتی که معمولن مسئولیتی در قبالشون نداره و نمیتونه
تغییرشون بده وتنها راه، قناعت به بدترین شرایطه!
+ این پست هیچربطی به سیبیل و زلف یار و خاطرات خیابون ولیعصر توی پاییز نداره ! دغدغههای سنین نوجوونی هم نیست... دلگیری از شرایط
کاملا واقعی و سختی هست که برای هر آدمی پیش میاد؛ دقیقن زمانی که میتونه با یه انقلاب همهچیز رو حل کنه...
این چیزایی که گفتم، نتیجهای هست که خودم بعد از یکسال و نیم سردرگمی بهش رسیدم! الان باور دارم که راهی جز سازگار شدن نیست! و واقعا تا یه سنی، راهی نیست!