عصر بود و خورشید جانی نداشت ؛ اما تابشهایش شهرِ شلوغ و تاریکِ تهرانرا روشن نگه داشته بود.
انقلاب بودم و باید برمیگشتم تجریش. خسته بودم.خسته از همهی آرزوهایی که در ذهنام برای
تک تکشان خانه ساخته بودم و حالایکی یکی ویران میشدند. دیگر تابِ تحملِ شکست نداشتم.
توی مترو نشستمُ به همهی راههایی فکر کردم که به بیراهه ختم شده بودند.
دستفروشان تک تک میآمدند و از رژلب تا جورابشان را چنان تبلیغ میکردند که انگار ... الله اکبر!
دو سه ایستگاه مانده به تجریش دخترکی لاغراندام که میآمد سه چهار سالی کمتر از من سن داشت
وارد واگن شد.
آمد نزدیکام. بهش میآمد اسمش مینا یا مثلن غزاله یا یک چیزی توی همین مایهها باشد...
چشمانِ درشتاش روی آن پوست گندمی برق میزدند . از چهرهاش شیطنت میباریداما
تن و لباس هایش از خستگیِ کار حرف میزد.یک دستاش جعبهای پر از فال حافظ و در دستِ دیگراش
پلاستیکی رنگ و رو رفته ؛ پر از دستمال جیبی بود.
خانمی که پیشِ من نشسته بود 5 تومانی از کیفاش درآورد و از دخترک یک دستمال خرید .
مینا یا شاید هم غزاله [مینارا بیشتر برایش دوست دارم ] گونههایش گل انداخت و
دندانهای سفیداش هویدا شد.باقیِ پول خانم را که میخواست بدهد , انگشت شست
واشارهی دستِ راسترا بهم نزدیک کرد و بقیه را در هوا نگه داشت.
با کنجکاوی نگاهمرا روی دستاش انداختم .
نگاهام را فهمید و با لحنِ کودکانه و ته لهجه ی تهرانی گفت :
« نه که انگشتامُ لاک زدم, خیسان هنوز, میترسم کیفم رنگی شه»
سه تایی خندیدیم. من و خانمِ جفتی و مینا!
از من خواست فال بخرم که با بیحالی سرمرا به معنای «نـه» تکان دادم!
نگاهاش را انداخت روی پاهایش و من هم رد نگاهاش را گرفتم.
کفش هایش پارچه ای بودند و رنگی رنگی. عمر کفشِ پارچهای کوتاه است اماکفش های دخترک
خوب عمر کرده بود. از پُرز های روی کفش فهمیدم.
نگاهام را انداختم روی کفش های چرمیِ خودم , که امیدوارم او نگاهِ مرا دنبال نکرده باشد ...
کفش هایم را زیر چادر قایم کردم تا مبادا دلاش بخواهد.
داشتم فکر میکردم فال حافظ بگیرم یا دستمال که با اعلام «ایستگاه تجریش» قطار توقف کرد.
مینا همچنان پکر روی صندلی نشسته بود. بلند شدم و از ترس اینکه یکوقت نرود ؛
خودم را رساندم جلوی پایاش .
دلم میخواست بهش بگویم :« بیا باهم بریم بازار تجریش» یا مثلن ازش بخواهم باهم دوست شویم .
اما عاقلانهاش این بود یک دستمال بخرم. وقتی درخواستام را گفتم آنچنان گل از گلاش شکفت
که حس میکنم زیبا ترین لبخندِ عالم را روی صورتِ او دیدم.
2هزار تومان که برای من پولِ خرد هم محسوب نمیشود برای او لذتی کلان بود!
توی تاکسی نشستم. یک ربع طول کشید تا ماشین پر شود. آمدم آب بخورم که کمی روی کیفام ریخت
و مجبور شدم با یکی از دستمالها پاکاش کنم. بسته ی پلاستیکیِ دستمال را از کیفام درآوردم .
کاغذی مثل فیشِ دستگاه کارتخوان, از زیرِ پلاستیکِ بسته نظرم را جلب کرد.
بسته ی دستمال را که باز کردم کاغذ را بیرون کشیدم تا بهدست صاحباش برسانم که دیدم نوشته :
«حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد ... از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد»
نمیدانستم بهخاطر این همه خوشبختی چهطور شُکر اش کنم ... .
کاش آنقدر عادل بشویم که مینا و امثالاش برایمان قصه بشوند.
+ این روایتی از پنجشنبهی دو هفتهپیشِ من بود :)