آسمـان مـال مـن اسـت

۱۹۱ مطلب توسط «هانیه» ثبت شده است

هجوم درد

داشتم به بچه‌مارمولک آن‌شب فکر می‌کردم که توی تاریکی راه‌رو دیدم‌اش؛ خسته و خواب‌آلود بودم؛آن‌قدری که یادم نمی‌آید آن‌ جسم سنگین چه بود؛ فقط می‌دانم گذاشتمش روی مارمولک تا به درک واصل شود که نشد. صبح آمدیم و دیدیم بچه‌مارمولک دم‌اش را جا گذاشته و رفته! یا سوسک آن روز عصر که یک‌هو رفت زیر تخت و در نیامد؛ یا عنکبوتی که ماه‌ها روی سقف هال زندگی می‌کرد و حالا نیست. کجا رفتند؟ شاید از یه سوراخی به دنیای زیرزمین. به این فکر می‌کنم که اگر زلزله‌ای، همه‌شان را از سوراخ بکشاند بیرون چه می‌شود؟ یحتمل وقتی زمین شروع به لرزش می‌کند، سردسته‌ی منفورها فرمان حمله می‌دهد و لشکرلشکر می‌ریزند در خانه. مثل وقتی که فکرهای بیخودی و دلتنگی برای آدم‌های بی‌مصرف و هجوم ترس‌های پلیدِ یک عمر جمع می‌شود در زیرزمین ذهن و شب‌هنگامی با یک زلزله، همه‌شان می‌ریزند بیرون و مثل موریانه می‌افتند به‌جان وجود آدمی تا تسلیم شود؛ تا دوباره با مرور یک‌به‌یک‌شان، کمرش بشکند و نفس کم بیاورد ... 

 

Related image

۰۸ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۳۵ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

به بهانه آواز سیمرغ سینما...

از وقتی در حد و اندازه‌ی خودم سینما را شناخته‌ام، سیمرغ‌ها و تحسین‌ها و تحقیرهای جشنواره‌ی فجر خیلی برایم مهم نبوده. دروغ است اگر بگویم اخبارش را پیگیری نمی‌کنم و هیجانش را ندارم؛ اما آن‌قدری که از جوایز جشن نویسندگان و منتقدان سرذوق می‌آیم، برای سیمرغ فجر، بال‌بال نمی‌زنم! ولی این ده روز قول و قرار خوبی‌ست برای سینماگران و خبرنگاران و رسانه‌چی‌ها و مردم؛ که همه‌ی روزشان شود سینما و نقد و بحث. که حتا گاهی رها از قیل و قال دنیا، ده روز را تمام به فیلم‌دیدن  و فیلم‌شنیدن و فیلم‌گفتن بگذرانند. 


دیشب، وقتی مراسم افتتاحیه پخش می‌شد، چشم‌دوختم به چشمان خسته و مو و ریش سفید کیمیایی. به غرور فرمان‌آرا. به چروک‌های اطراف چشم معتمدآریا. از خودم پرسیدم: این‌ها، فیلم ساختند و بازی کردند و با فیلم‌های‌شان قد کشیدند و پیر شدند؛ شخصیت‌ فیلم‌ها هم با خالقان فیلم‌ها، قد کشیدند؟ 
«قیصر» هنوز هم فکر می‌کند انتقام، درست‌ترین راه بود؟ 
«هامون» هنوز هم آن زن را «سهم» خودش می‌داند یا بالاخره کوتاه آمد؟ 
درد «حاج کاظم» امروز ملتهب‌تر شده؛ درمانش را بلد است؟ بیشتر فکر می‌کنم... هنوز درد دارد؟ 
«لیلا»ی داریوش مهرجویی را تصور می‌کنم که حالا زنی شده محکم‌تر و مقتدرتر. احتمالا مرگ به‌خاطرِ کهولت سنِ  "مادرجون" او را از زخم‌زبان‌ها نجات داده. 
رنگ زندگی «ارغوان» در به‌رنگ ارغوان، هنوز همان‌قدر سیاه است؟ 
راستی بچه‌های«مادر» کجا هستند؟ خانه‌اش را که آپارتمانی بی‌ریخت کرده‌اند؛ اما احتمالا آخر هفته‌ها بچه‌ها در خانه‌ی خان‌داداش جمع می‌شوند. 

کارگردان قد می‌کشد؛ بازیگر با نقشش بزرگ می‌شود؛ مخاطب پخته‌تر می‌شود؛ ولی شخصیت‌ها، هرکدام برای خودشان، سرانجامی دارند و بعضی، بی‌سرانجام‌اند. این اعجاز سینماست. همین خیال و وهم. کاش سینمانابلدها، این خیال وجاودانگی سینما را را از مانگیرند... .

Image result for ‫جشنواره فیلم فجر پوستر‬‎

۱۰ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۵۲ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

چو تخته‌‌پاره بر موج ...

  •  
  • هروقت تصمیم می‌گیرم تا بیام و این‌جا بنویسم، تلاش می‌کنم درس و هرچیزی رو که مربوط به این موجود بی‌خاصیت اما در عین حال مهمه رو فاکتور بگیرم؛ اما مگه شدنیه؟ من هر روز درجواب «چه‌خبرها؟» باید بگم:«هیچی؛ درگیر درسم» و این نفرت‌انگیزترین جمله‌ی زندگی منه.  
  •  
  • امروز بدنم سرد و بی‌حسه. روحم هم. یه‌جور تلفیق بی‌خیالی و استرس. مدت‌هاست اخبار سیاسی و اجتماعی رو دنبال نمی‌کنم. مگر در حد چهارتا استوری و پست اینستاگرام! از دیدن خلع‌لباس آقامیری و ممنوع‌الکارشدن مهدی یراحی نه خوش‌حال می‌شم و نه ناراحت. دیگه فحاشی اون نماینده، عصبانی‌م نمی‌کنه. از موضع بالاتر به ایران نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم اون‌چیزی که امروز رو ساخته، آرمان‌های جمهوری‌ایه که چهل‌سال پیش قدرت گرفت؟! کاش میتونستم برم بهشت و ببینم آیا شهدای انقلاب، توی جشن چهل‌سالگی‌ش براش دست می‌زنن یا یه گوشه می‌شینن و تاسف می‌خورن؟
  •  
  • فردا امتحان جامعه‌شناسی دارم و جمعه آزمون. استرس هیچ‌کدوم‌شون منو به‌سمت کتاب نمی‌کشونه. در عوض دارم تلاش می‌کنم تا ذهن کریستوفر نولان رو موقع کارگردانی پرستیژ بخونم. تک‌تک سکانس‌ها رو مرور می‌کنم و ربطش می‌دم به زندگی خودم؛ یا بهتر بگم: روح خودم. 
  •  
  • چه‌قدر روح‌ام آرامش می‌خواد ... چه‌قدر دلم صحن انقلاب رو  می‌خواد ...

Image result for good feeling photography

۲۳ دی ۹۷ ، ۱۹:۵۲ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

عشق اگر عشق است، آسان ندارد...

اگر دبیرستانی باشی، دی‌ماه که می‌رسد، ظاهر قضیه تمرکز روی امتحانات است و باطنش فکر کردن به او. ادبیات را باز می‌کنی و با این شعر می‌آید جلوی چشمت: « ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران» یا درست در همان صفحه‌ی مهم و پر سوال جامعه‌شناسی، عکس فرانسه و تظاهرات را می‌بینی؛ در خیابانی که انتهایش، برج ایفل قد علم کرده. خوب دقت می‌کنی، در یکی از کافه‌های فلو شده‌ی کنار خیابان نشسته‌اید و تو قهوه‌ی گرم را سفت چسبیده‌ای و او را نگاه می‌کنی و برایش می‌خوانی:«تو را نگاه می‌کنم که دیدنی‌ترین تویی ... و از تو حرف می‌زنم که گفتنی‌ترین تویی» ریاضی را باز می‌کنی و از قضا باید معادله حل کنی. به معادله‌های حل نشده فکر می‌کنی. همان‌هایی که قرار است هزار روز برایش دوتایی غصه بخورید و بجنگید و حل‌اش کنید. روان‌شناسی را از کتاب‌خانه می‌کشی بیرون و به‌همه‌ی رفتارهایت نگاه می‌کنی. از خودت می‌پرسی درست‌اند؟ آن‌قدر کافی هستم برای آرام‌کردن‌اش؟ برای کنارش بودن؟  کتاب را برمی‌گردانی در کتاب‌خانه و می‌نشینی به فکر کردن. عربی را ورق می‌زنی تا «دوستت دارم» را این‌بار به زبانی دیگر به او بگویی. سراغ انگلیسی نمی‌روی. هر دو از کلیشه بدتان می‌آید. درعوض آهنگ Je t'aime لارا فابیان را برایش می‌فرستی. دینی را باز می‌کنی و برگه‌ای از لای کتاب می‌پرد بیرون. توضیحات دبیر است درباره‌ی سوالت که از تعریف دین از عشق پرسیده بودی. 

اگر عشق جا و مکان و زمان می‌شناخت که عشق نبود. اگر تو را از این دنیای لعنتی، نجات نمی‌داد، پس چه فرقی با عقل می‌کرد؟ عشقی که حساب و کتاب عالم را نریزد به‌هم و همه‌جای زندگی‌ات سرک نکشد، همان بهتر که اتفاق نیفتد.

۱۳ دی ۹۷ ، ۱۶:۴۶ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

طعم گس هیژده‌سالگی!

این روزها مدام به خودم نهیب می‌زنم:«چیزی نمونده به اردی‌بهشت 98؛ به هیجده‌سالگی؛ بجنب!» و می‌جنگم!

برعکس چیزی که همه از بیرون می‌دیدن، تکلیف من با زندگی‌م، خودم، روابطم، احساساتم و همه‌ی اضلاع زندگی‌م نامعلوم بود. من تا همین دو، سه‌ماه پیش خیلی کوچیک بودم! نمی‌دونم اعجاز این‌ماه‌های منتهی به هیجده‌سالگی چیه؛ اما هرچی که هست انگار یه‌شب خوابیدم و صبح بیدار شدم و احساس کردم چندین‌سال بزرگ‌تر شدم! همه‌ی این‌سال‌ها رفت یه طرف؛ و جاده‌‌ای که امسال به یکی از مهم‌ترین‌سال‌های زندگی من منتهی می‌شه، یه‌طرف. انگار توی همون شب تا صبح، تمام تجربه‌های من رفت توی کوره و پخته شد؛ حالا اون تجربه‌ها خیلی ارزشمندتر و سنگین‌ترن. نگه‌داری‌شون سخته و ترسناک!

من از حدود دوهفته‌ی‌پیش می‌دونم که قراره سال دیگه، توی همین‌روز و همین‌لحظه به چی فکر کنم؛ چی بپوشم؛ کجا برم و چه‌طوری زندگی کنم. من بالاخره تبدیل شدم به هانیه‌ای که منتظرش بودم. آدمی با احساسات زیاد که منطقش، خیلی خوب شرایط رو کنترل می‌کنه. آدمی که می‌جنگه و ایمان داره. آدمی که مستقل فکر می‌کنه، تصمیم می‌گیره و دست به‌عمل می‌زنه (فقط متاسفانه هنوز دستش توی جیب باباشه :)) ) آدمی که یاد گرفته خودش رو توی لحظه رها کنه و از سختی‌ها و شرایط نامطلوبش، لذت ببره. آدمی که متعصب نیست و یادگرفته چه‌قدر و چه‌جوری ذهنش رو برای تحلیل و پذیرش افکار مختلف، باز بذاره؛ بیشتر می‌بینه و کمتر حرف می‌زنه و  هرروز این بیت حافظ رو زمزمه می‌کنه: 

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است                        هزاربار من این نکته کرده‌ام تحقیق 

و آدمی که خدا رو، توی تک‌تک لحظه‌های زندگی‌اش می‌بینه!

۱۲ آذر ۹۷ ، ۲۱:۴۳ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

ساعت 4 بعد از ظهر پاییز، به چه چیزی فکر می‌کنم؟

1. تنها نشسته‌ام روی مبل دونفره. همانی که عصرهای پاییز، نور خورشید می‌ریزد روی سر و رویش. کمی هم روی دیوار پشتش و پایین پایش. اهواز، هیچ نشانه‌ای از پاییز ندارد؛ جز باران‌های سرزده و همین آفتاب بعد از ظهر. و من عاشق همین‌‌اش هستم! همینی که پاییزش کمیت ندارد؛ اما کیفیت دارد. به‌موقع‌اش می‌نویسم این نور و باران را دست‌کم هیچ‌کجای ایران ندیده‌ام. 

2. دلم می‌خواد پستی در اینستاگرام بگذارم. یک عکس تابستانی به‌علاوه‌ی یک کپشن پاییزی. نمی‌گذارم. حوصله‌ی جواب پس دادن ندارم. به چه؟ به این‌که:«مگر کنکوری در اینستاگرام می‌آید؟»

3. با مشاورم حرف زده‌ام. خیالم راحت است. نه به تشویش و استرس صبح بعد از حل تست‌های ریاضی؛ نه به آرامش الان. کاش تا کنکور همین‌طور آرام پیش برود. 

4. ویزاها و پاسپورت‌ها روی میز تلوزیون است. روبه‌رویم. نگاه‌شان می‌کنم. صفحه‌ی اول، به عربی قصد سفر را نوشته زیارت. کاش زیارتش کنم. کاش معرفت و عشق را از این سفر یاد بگیرم. کاش باورم بشود دارم می‌روم کربلا... بعد از سال‌ها انتظار. (علی‌الحساب حلالیت می‌طلبم؛ تا ان‌شاءالله درست و حسابی بیایم برای خداحافظی.)

5. جای‌تان خالی یک لیوان چای هم به این حال خوب اضافه شد. بخارش در نور می‌رقصد و عطر هل‌اش، و آخ ... عطر هل‌اش! 

6. سریال game of thrones هرچه‌قدر قصه‌ی مزخرفی دارد، موسیقی‌اش بی‌نظیر است. از آن‌هایی‌ست که رسوخ می‌کند در جان و وجود آدم! 

7. کم‌کم زمان استراحت تمام می‌شود. آفتاب هم کج‌تر می‌شود و طرف من سایه شد. بخار از چای بلند نمی‌شود و کتاب‌های تست، چشمک می‌زنند! 

[دزدیده‌شده از پینترست!]

۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۵:۵۷ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

زنانی که من دیده‌ام

مادربزرگ‌پدری‌من، بی‌اغراق باید بگویم صبورترین آدمی‌ست که دیده‌ام. نه روزی بچه‌هایش فریادش را شنیده‌اند، نه نوه‌ها جز لبخند و محبت و شیرین‌زبانی از مادربزرگ دیده‌اند. حتا وقتی دو فرزندش با فاصله‌ی یک‌سال به شهادت رسیدند و یکی‌شان یازده‌سال مفقودالاثر بوده، زبان به شکایت باز نکرده. 

حالا بعد از سی‌سال، یک‌بار بی‌قراری‌اش را دیدم. زیاد پیش می‌آید رسانه‌ها،سپاه یا بنیاد ایثارگران عکس‌های عموهارا را ببرند؛ می‌گویند پس می‌دهند، ولی نمی‌دهند. هفته‌ی پیش بابا، از عکس‌ها برده بود برای سپاه. گویا یکی-دوتاشان گم شده‌اند. معلوم نیست مانده‌اند آن‌جا؛ یا در خانه، میان آلبوم‌ها هستند. «مادرجون» از دیشب که متوجه نبودشان شده، مشوش است. امروز گفت:«برای منِ مادر، هیچی جز این عکسا نمونده. حساب تک‌تک‌شون رو دارم. تنها دلخوشی‌م همینان.» گفتم:«حق دارین مادرجون.» می‌خواستم  بگویم همه‌ی انس و عشق من به این دو عمویی که ندیدم‌شان اما برایم از همه عزیزترند، از همین تصویرها بوده. این عکس‌های قدیمی، رسالت سنگینی داشتند و چه‌خوب رسولی بودند. گفتم؟ نگفتم. معرفت من چه ارزشی دارد نسبت به دلتنگی این مادر؟ عکس‌ها برای من یک فقط یک تصویر تک‌بعدی‌اند؛ اما این مادر وقتی آلبوم را باز می‌کند، بوی تن «علی‌اکبر» و «محمدزمان»ـش را نفس می‌کشد. 

 

داشتم فکرمی‌کردم حداقل مادربزرگ من، روز واقعه، در میدان نبوده؛ ندیده که که وقتی ترکش در پهلوی عمومحمدزمان فرورفت، چه‌طور آه کشیده و دست‌به پهلو، روی زمین افتاده؛ یا وقت وانفسای کربلای چهار در خانه بوده و فقط نگران«علی‌اکبر»ـش؛ اما یک عمر است صدای ناله‌ی مادری در گوش‌مان می‌پیچد که وقت سر بریدن پسرش میان معرکه بود و امان از آن سربریدن وامان از آن ناله و معرکه...

من نه بلدم و نه لایقم روضه بنویسم؛ همه‌ی این خطوط سیاه برای این بود که بگویم: «تاریخ تکرار می‌شود. یک روز با حسین (ع)؛ یک روز با همت و زین‌الدین؛ یک روز با احمدی‌روشن و حججی. معرکه نه خالی از دشمن می‌شود؛ نه خالی از سپاه و سپردفاع؛ و مادرانی که پسرانی تربیت می‌کنند به آزادگی حر»

حالا این شب تاسوعا نشسته‌ام به نجوا با امام. مثل همیشه عموها را پیش می‌فرستم. من که آبرویی ندارم؛ حداقل امام، به‌حرمت دعای آن‌ها صدایم را بشنود و عاقبتم را مثل آن‌ها ختم به‌خیر کند. 

۲۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۰۷ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

پایان ناخوش همشهری‌داستان

طبقه‌ی دوم کتاب‌خانه‌ام چیدم‌شان؛ تا هروقت کسی می‌آید توی اتاق اولین چیزی که می‌بیند همشهری‌داستان‌هایم باشد؛ که مرا با آن‌ها تعریف کند. بداند اگر ذره‌ای خواندن، نوشتن و حرف‌زدن بلدم، از صدقه‌سری شماره‌به‌شماره‌ی آن است. من شاید شاگرد خوبی نبوده‌ام؛ ولی او در همه‌ی این‌سال‌ها معلم بی‌نظیری بود. معلمی که دنیا را در ذهنش جا داده بود و جهان ذهن مرا، به‌قدر دنیا وسعت داد. حالا او هم اسیر رانت و مدیر بی‌کفایت و آقازادگی و از این‌دست‌ مصیبت‌های ناتمام ایران شده و صدای مرگش می‌رسد.

دلم تنگ می‌شود برای زمان‌هایی که بعد از خیره‌شدن به تصویر روی کتاب، بازش کنم و صورتم را فرو کنم لای ورقه‌هایش و خوب نفس بکشم داستان را. دلتنگ همه‌ی زمستان‌هایی می‌شوم که کز کزده، گوشه‌ای از حیاط مدرسه یکی از داستان‌هایش را می‌خواندم و هی همکلاسی‌هایم می‌آمدند و می‌پرسیدند:«این چیه؟» و من با عشق و حوصله برای تک‌تک‌شان از همشهری‌داستان می‌گفتم. دلتنگ همه‌ی صبح‌هایی می‌شوم که بوی چای و گل‌سرخ آشپزخانه را پر کرده بود و آفتاب دست‌نخورده و تازه‌ی روز ریخته بود روی میز؛ من کتاب را درست جایی می‌گذاشتم که به‌ سطر به‌ سطرش آفتاب پاییز بتابد. از یاد نمی‌برم تابستان‌های داغ اهواز را که زیر کولر، می‌نشستم و حکایت‌های داغی تابستان‌های دیگردیارها را می‌خواندم. دلم برای صدای نفس‌های همشهری‌داستان در بهار تنگ می‌شود؛ وقتی که انتظار تعطیلات نوروز را به شوق خواندنش می‌کشیدم.

به امید آن‌که شاید دوباره امید زنده شود و همشهری داستان ما جان بگیرد. 

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۳۸ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

حصار حرف زدن به یک زبان

تیتر، عبارت آشنایی‌ست برای آنانی که «جزء از کل» را خواند‌ه‌اند. آن‌جایی که پدر نویسنده از پدربزرگ و مادربزرگ برای نوه می‌گوید. وقتی که مادربزرگ لهستانی، بی‌آنکه انگلیسی بلد باشد، زن پدربزرگ استرالیایی می‌شود. تا این‌جایش مشکلی نیست؛ اما به‌قول نویسنده:«مادربزرگم همزمان تمام توانش  را صرف یادگیری زبان کرده و فاجعه هم از این‌جا آغاز شده؛ هرچه‌قدر بیشتر زبان یادمی‌گرفته، شوهرش را بیشتر می‌شناخته.» از نگاه مادربزرگ، کریه‌بودن و خشن بودن صورت و سیرت پدربزرگ را بیان می‌کند و می‌نویسد:«از آن‌به‌بعد به‌خاطر حصار زبان جدیدی که روزبه‌روز میان‌شان بلندتر می‌شداوضاع به‌هم ریخت. «حصار حرف‌زدن به یک زبان.» 

کتاب را بستم. به تقلاهایم برای فهمیدن زبانش فکر کردم. به خواهش‌هایم برای حرف‌زدنش. یادم آمد همان دو، سه‌جایی هم که حرف‌هایش را فهمیده‌ام، اشکم درآمده. دعا کرده‌ام کاش نمی‌گفت و نمی‌فهمیدم که حداقل این حصار بین‌مان بلندتر نشود. اصلن آدم باید گاهی در ابهام بماند. نفهمد. نشنود. شنیدن و فهمیدن درد دارد؛ ماهم که شده‌ایم کوه درد. می‌گذارم او با زبانش بگوید و من با زبان خودم حلاجی‌اش کنم و نفهمم. دست‌کم دلم آرام‌تر است و راضی‌تر به بودنش.

«عکس را از این‌جا برداشته‌ام»

۱۴ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۰۳ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

نه پای رفتن، نه نای ماندن

فردا، نمی‌دانم چندمین فرد فامیل است که کوله‌بارش را بر می‌دارد و می‌رود پی درس و کار و زندگی. حساب‌ رفتنی‌ها از دستم کم‌کم خارج می‌شود و ماندنی‌ها، انگشت‌شمارتر. این بلادکفر هم که از مملکت خودمان آشیان و پناه گرم‌تری شده. پناه آرزوهایی که روزبه‌روز زوال‌شان قطعی‌تر می‌شود. 

ما مانده‌ایم؛ مایی که نه نای دل‌کندن و رفتن داریم، نه پای ماندن. 

MATTH / PINT ⚡️ IG : matt_p.r

۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه