مادربزرگپدریمن، بیاغراق باید بگویم صبورترین آدمیست که دیدهام. نه روزی بچههایش فریادش را شنیدهاند، نه نوهها جز لبخند و محبت و شیرینزبانی از مادربزرگ دیدهاند. حتا وقتی دو فرزندش با فاصلهی یکسال به شهادت رسیدند و یکیشان یازدهسال مفقودالاثر بوده، زبان به شکایت باز نکرده.
حالا بعد از سیسال، یکبار بیقراریاش را دیدم. زیاد پیش میآید رسانهها،سپاه یا بنیاد ایثارگران عکسهای عموهارا را ببرند؛ میگویند پس میدهند، ولی نمیدهند. هفتهی پیش بابا، از عکسها برده بود برای سپاه. گویا یکی-دوتاشان گم شدهاند. معلوم نیست ماندهاند آنجا؛ یا در خانه، میان آلبومها هستند. «مادرجون» از دیشب که متوجه نبودشان شده، مشوش است. امروز گفت:«برای منِ مادر، هیچی جز این عکسا نمونده. حساب تکتکشون رو دارم. تنها دلخوشیم همینان.» گفتم:«حق دارین مادرجون.» میخواستم بگویم همهی انس و عشق من به این دو عمویی که ندیدمشان اما برایم از همه عزیزترند، از همین تصویرها بوده. این عکسهای قدیمی، رسالت سنگینی داشتند و چهخوب رسولی بودند. گفتم؟ نگفتم. معرفت من چه ارزشی دارد نسبت به دلتنگی این مادر؟ عکسها برای من یک فقط یک تصویر تکبعدیاند؛ اما این مادر وقتی آلبوم را باز میکند، بوی تن «علیاکبر» و «محمدزمان»ـش را نفس میکشد.
داشتم فکرمیکردم حداقل مادربزرگ من، روز واقعه، در میدان نبوده؛ ندیده که که وقتی ترکش در پهلوی عمومحمدزمان فرورفت، چهطور آه کشیده و دستبه پهلو، روی زمین افتاده؛ یا وقت وانفسای کربلای چهار در خانه بوده و فقط نگران«علیاکبر»ـش؛ اما یک عمر است صدای نالهی مادری در گوشمان میپیچد که وقت سر بریدن پسرش میان معرکه بود و امان از آن سربریدن وامان از آن ناله و معرکه...
من نه بلدم و نه لایقم روضه بنویسم؛ همهی این خطوط سیاه برای این بود که بگویم: «تاریخ تکرار میشود. یک روز با حسین (ع)؛ یک روز با همت و زینالدین؛ یک روز با احمدیروشن و حججی. معرکه نه خالی از دشمن میشود؛ نه خالی از سپاه و سپردفاع؛ و مادرانی که پسرانی تربیت میکنند به آزادگی حر»
حالا این شب تاسوعا نشستهام به نجوا با امام. مثل همیشه عموها را پیش میفرستم. من که آبرویی ندارم؛ حداقل امام، بهحرمت دعای آنها صدایم را بشنود و عاقبتم را مثل آنها ختم بهخیر کند.