1. تنها نشستهام روی مبل دونفره. همانی که عصرهای پاییز، نور خورشید میریزد روی سر و رویش. کمی هم روی دیوار پشتش و پایین پایش. اهواز، هیچ نشانهای از پاییز ندارد؛ جز بارانهای سرزده و همین آفتاب بعد از ظهر. و من عاشق همیناش هستم! همینی که پاییزش کمیت ندارد؛ اما کیفیت دارد. بهموقعاش مینویسم این نور و باران را دستکم هیچکجای ایران ندیدهام.
2. دلم میخواد پستی در اینستاگرام بگذارم. یک عکس تابستانی بهعلاوهی یک کپشن پاییزی. نمیگذارم. حوصلهی جواب پس دادن ندارم. به چه؟ به اینکه:«مگر کنکوری در اینستاگرام میآید؟»
3. با مشاورم حرف زدهام. خیالم راحت است. نه به تشویش و استرس صبح بعد از حل تستهای ریاضی؛ نه به آرامش الان. کاش تا کنکور همینطور آرام پیش برود.
4. ویزاها و پاسپورتها روی میز تلوزیون است. روبهرویم. نگاهشان میکنم. صفحهی اول، به عربی قصد سفر را نوشته زیارت. کاش زیارتش کنم. کاش معرفت و عشق را از این سفر یاد بگیرم. کاش باورم بشود دارم میروم کربلا... بعد از سالها انتظار. (علیالحساب حلالیت میطلبم؛ تا انشاءالله درست و حسابی بیایم برای خداحافظی.)
5. جایتان خالی یک لیوان چای هم به این حال خوب اضافه شد. بخارش در نور میرقصد و عطر هلاش، و آخ ... عطر هلاش!
6. سریال game of thrones هرچهقدر قصهی مزخرفی دارد، موسیقیاش بینظیر است. از آنهاییست که رسوخ میکند در جان و وجود آدم!
7. کمکم زمان استراحت تمام میشود. آفتاب هم کجتر میشود و طرف من سایه شد. بخار از چای بلند نمیشود و کتابهای تست، چشمک میزنند!
[دزدیدهشده از پینترست!]