آسمـان مـال مـن اسـت

۱۹۱ مطلب توسط «هانیه» ثبت شده است

همه‌ی آن‌چه که دارم...

پری‌شب، نزدیکی‌های اهواز، بین خواب و بیداری بودم که یکهو مجری رادیو با سوالش، سرحالم کرد. پرسید:«سرمایه زندگی شما چیه؟» همان‌موقع مامان و بابا شروع کردن به شمردن. «پدر و مادر، دوستان، خودم، پول و ... .»  با جواب‌های الکی خودم را پرت می‌کردم دردل بحث‍شان؛ ولی من هم انگشتانم را یکی‌یکی باز می‌کردم و روی هرکدام‍شان یک سرمایه نشانه می‌گذاشتم.  گذشت. ما رسیدیم اهواز. رادیو خاموش شد. نمی‌دانم کدام نویسنده سوال را طرح کرده بود و کدام مجری خواندش؛ اما تا همین دیشب، حوالی ساعت ده، درفکرم می‌چرخید. 

رفتیم خانه‌ی پدربزرگ. پدربزرگ مادری یا به‌قولی:«باباجون.» بعد از سفر چهل و چند روزه‌ام به تهران اولین بار بود می‌رفتم آن‌جا. در که باز شد، رفتم جلو، دستش را بوسیدم؛ سر که بالا آوردم، وقتی صدایش از بغض دلتنگی، بَم‌تر شده بود و چشمهایش سرخ و خیس اشک، جوابم را گرفتم. مگر آدمی از زندگی چه  می‌خواهد؟ همین اشک‌ها و لبخندها دیگر. همین که کسی -هرچه‌قدر بزرگ- دلتنگت شود، پشت‌سرت اشک غم بریزد و به‌وقت‌آمدن توی چشم‌هایت زل بزند، جوری که رد اشک‌هایش را از سرچشمه‌اش ببینی. از آن‌جایی که عشق و دلتنگی، توامان شروع می‌کند به حرف زدن. بی‌آنکه لب باز کند به سخن. من جوابم را گرفتم. سرمایه‌هایی دارم که اگر از دست‌شان بدهم، زندگی تنگ و تاریک می‌شود. کاش تا زنده‌ام، زنده باشند و بی‌نفس بودن‌شان، زندگی نکنم؛ و کاش خدا برای شماهم حفظ شان کند :)

[دست‌هایش- عکس را زمستان 95 گرفتم]

۱۰ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۴۲ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

نازنینِ بی‌قرار

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم در زندگی‌ام روز دختر را با پیام تبریک دبیرفلسفه‌ای شروع کنم که کم عصبانی‌اش نکرده‌ام! اگر توی پیام ننوشته بود «هانیه‌جان» من جواب می‌دادم: «فکر می‌کنم اشتباه فرستادید!» دلیل این دلخوری‌اش نمره‌ی شاهکار ترم دومم و سوال‌های بی‌پایانم در کلاس فلسفه بود. می‌گفت:«هانیه! خیلی وارد عمق نظریات نشو!» آخر ناخودآگاه غرق نظریات کنت و کانت و ارسطو و سقراط می‌شدم. بگذریم. اصلن نمی‌خواستم این‌ها را بگویم. می‌خواستم بگویم روز دختر، می‌شود از همه‌ی دختران این سرزمین گفت. اما فکر می‌کنم به اندازه‌ی کافی روضه خوانده‌ایم؛ ولی نتوانسته‌ایم اشک اویی را که باید، در بیاوریم. درعوض دارم فکر می‌کنم اگر این‌جهان دختر نمی‌داشت، مردی شاعر نمی‌شد. دنیا خالی می‌شد از احساس و شادی. ما دخترها، حتا اگر همیشه نخندیم،  اگر در اوج سختی و مشقت این دنیا محبوس باشیم، با کوچک‌ترین نگاهی، حرفی یا لبخندی رنگ می‌پاشیم به دنیای خاکستری اطراف‌مان. ما هم می‌شویم شادترین آدم‌های این دیار. 

انگار نمی‌شود بحث را سیاسی نکرد. فقط یک جمله می‌گویم:«کاش دست نکوبند روی دهان‌مان؛ وقتی می‌خندیم.»

۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۵:۲۴ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

دومین نامه‌ی من به لیلی

سال کنکور دخترم، هر روز و هربار براش تعریف می‌کنم:

«مثل تو، پای هرچیزی‌ش غر زدم. کتاب، مشاور، تست، آزمون. حتا خودکارخریدن‌ش! ولی بعدش اون نقاب غرغرو رو کندم و انداختم دور. درعوضش چهره‌ای از من هویدا شد که پر بود از امید و تلاش. چهره‌ای به بلوغ رسیده که خودش، مستقل و بی‌دست‌ِدیگری، می‌جنگه برای آینده‌ش‌.

این یک‌سال، از من دو آدم می‌تونست بسازه؛ مجبور و منفعل؛ و ساعی و پویا. اگر رفتم سراغ دومی، حداقلش این بود که حتا اگر توی کنکور موفق نمی‌شدم، اما به خودم ثابت کردم که جنگیدن رو بلدم و  این مسیر یک‌ساله، نه‌تنها علم دوازده‌ساله‌ی من رو باثبات‌تر می‌کنه، که اتفاقن روح من رو صیقل می‌ده. از من آدمی می‌سازه که جنگیدن و شکست‌خوردن و درنهایت [ان‌شاءالله] پیروزشدن رو بلده. آدمی که این یک‌سال زندگی‌ش، تلاشش، اراده‌ش و ایمانش، آینه‌ی همه‌ی سال‌های زندگی‌شه.»

دعا کنید برای این یک‌سال من! برای این یک‌سالی که احتمالن، خیلی بزرگ‌ترم می‌کنه :)

۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۴:۲۰ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

بیچارگی قبل از ما، سوءتفاهم بود.

چندروز پیش، نمی دونم کجا و کی نوشته بود: "قیمت دلار، اشکم رو درآورد."
بهش خندیدم. توی دلم. اما امروز رویاهام رو نگاه کردم و ناخودآگاه صورتم مچاله شد و خیسِ اشک...
۰۴ تیر ۹۷ ، ۱۶:۵۴ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

جنگ جهانی دوم

در این جنگ جهانی امیدها، هدف است. امیدهای نداشته ؛ و جنگیدن حیرت انگیز سربازان ما برای رسیدن به شادی ها و بُرد بی ثبات، اما عمیق. شادی هایی که از پَسِ مردانگی مردهای میدان می آید.
۳۱ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۲۸ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

قبله گاه من، خاک کوی تو

دیروز، چشم دوخته بودم به گنبد زرین و زیبا و زیر لب گفتم: آرامش و سلامتی و موفقیت برای همه ی بچه های بلاگستان :)

از حرم حضرت رضا(ع) یاد همه هستم :)
۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۴۲ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

حکایت زبان لال قلم

اشتباه نکنید! گاهی ننوشتن از بی‌دردی نیست؛ گاهی آدمی نمی‌داند چه‌چیزی را باید بگوید و چسب‌زخم را کجا بزند. گاهی آن‌قدر اتفاق پشت اتفاق از در و دیوار مملکت و خانه و مدرسه روی سر آدم می‌ریزد که نمی‌داند کجا پناه بگیرد. شده‌ایم عروسک خیمه‌شب‌بازی. عروسک‌هایی که نه اختیار دست‌مان را داریم و نه می‌توانیم انتخاب کنیم قدم‌هایمان کجا برود و کجا بایستد. لقمه را دور ندهم دور سرتان؛ ما اسیریم. اسیر زمانه و روزگار و دنیا. کاش یک راه‌پیمایی‌ای هم راه می‌انداختند برای آزادی ما یا حداقل چهارتا کارشناس ازما فهیم‌تر، چاره‌ی دردمان را نشان‌مان می‌داد. انگار چسب‌زخم‌هایمان را روی دهان زخم‌ها زده‌ایم. 

۱۷ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۰۷ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت

۱۷سال پیش ۱۹ اردیبهشت، چهارشنبه بود؛ اما به اندازه ی امروز، بهار نبود. امروزی که از سحر تا شب صدای رعدوبرق قطع نشد و از آسمونش، رحمت بارید.
روزی که من وارد ۱۸سالگی شدم :)
۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۳۹ ۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

بدون عنوان

در توصیف و البته مذمت این روزهای من علی اکبر یاغی تبار چنین سرود و محسن چاووشی با آه هرچه تمام تر خوند:

چه کردی با خودت چاووش خون خاک بی زائر
چه کردی با خودت بغض خیابونای بی عابر
۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۲۹ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

چه قدر خوبیم ما (۲)

امروز کتاب درس جامعه شناسی تمام شد. حاصل یک سال مطالعه کتاب و تحصیلش در پایه یازدهم این بود: ما فخر جهانیم و بقیه شلغم یا حتا مثلن برگ چغندری بیش نیستند.
۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۶ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه