کم آوردهام.
خمودهتر و ناامیدتر از همیشه. جاییام میان ماندن و رفتن؟ نه؛ ماندن و برگشتن. اخبار حالم را بدتر میکند. هوا هم زخمی قدیمیست که حالا سرباز کرده.
امید می خواهم.
کم آوردهام.
خمودهتر و ناامیدتر از همیشه. جاییام میان ماندن و رفتن؟ نه؛ ماندن و برگشتن. اخبار حالم را بدتر میکند. هوا هم زخمی قدیمیست که حالا سرباز کرده.
امید می خواهم.
به پیسی خوردم :)) نمیخوام از مامان و بابا پول بگیرم؛ اما کارتم خالیه و یه خرید فوری پیش اومده :)) داشتم فکر میکردم این اواخر کجاها عکاسی کردم و چندتا خبر گرفتم که دیدم طلب همهشون رو بهم دادن :)) آدمِ قرض گرفتن هم نیستم! مثل بابام.
در نتیجه؛ چه راهی واسهی دزدی معرفی میکنین؟ :D
سلام :)
خواستم بیام دعواتون کنم که حالا درسته زندهم؛ سفر رفتم؛ یهمدت زمینگیر بودم؛ با زلزلههای کرمانشاه لرزیدیم و من هنوز ترسش رو توی دلم دارم؛ امتحانام رو یکی پس از دیگری گند زدم؛ ولی شما نباید یه کامنت میذاشتین که حداقل بتونید به چهلامم برسید؟ که اومدم بیان و هرچی پسوورد رو وارد کردم فرمود غلطه و خلاصه پسوورد رو عوض کردیم و اینا :))
بیان هم با اینهمه معرفتش فراموشم کرد!
خواب دیدم؛ خوابی سخت، واقعی و دردناک. خواب، مروری بود بر زخمی قدیمی. آنقدر واقعی بود که وقتی بیدار شدم تا چنددقیقه بهتزده خیره مانده بودم از اینکه اینهمه واقعیت، خواب بوده. حالا دوباره شب شده و دوباره هجوم آن کابوس. هیچوقت فکر نمیکردم شنیدن به درددلهایش بشود کابوس شبم. توپی کوچک، میانهی گلویم را بگیرد و راه اشک را ببندد؛ و من بمانم و خاطرهها و او. خاطرههایی که هرچه بیشتر خودم را ازشان فراری میدهم، بیشتر نزدیک میشوند.
+ فکر میکنم پریشانحالیام پیداست از این جملههای آشفته و بههم ریخته. سعیای هم برای مرتبکردنشان نمیکنم؛ اصلن حال و حوصلهی چیدنشان را ندارم...
+ تیتر از توییتر یک بندهخدایی که آیدیاش یادم نیست.
خورشید
سر خم میکند
و روشناییاش را
از روشنایی حریم تو وام میگیرد
یا شمسالشموس!
عکس مربوط به تیرماه 95
من در مدرسهای/شهری/کشوری درس میخوانم که ماهی یکبار برنامهی فرهنگی دارد؛ (که ای کاش نداشت) و هفتهای یکبار معاوناش دوربینبهدست سر کلاس میآید؛ روی پردهنمایش کلاس اسلاید یا پوستری میگذارد و از کلاس عکس میگیرد. آخرین کارگاهاش مربوط به حقوق دانشآموزان بود که ما فقط پوسترش را دیدیم. نه حرفی زدیم و نه چیزی شنیدیم!
امان از «نمادها و نمادین»ها!
زمانی که من وبلاگنویسی رو شروع کردم، آیفون انقدر همهگیر نبود و اندروید نوزاد و ناشناخته بود. قاعدتن ایموجیها و شکلکها هم وجود نداشتن. همهی احساسات ما روی دوش شکلکهای بلاگفا بود که اونا هم خیلی کاربردی نداشتن! اما ما شکلکهایی داشتیم ترکیبی و مختص به خودمون. از ترکیب ":" و ")" یه لبخند میساختیم؛ شوخیهامون رو با ";)" نشون میدادیم؛ همهی غم و ناراحتیمون رو میریختیم توی ":(" و اگر همهی این احساسات خیلی شدید بود یه پرانتز به هرکدوم اضافه میشد! بعد از مهاجرتم به بیان خیلی خوشحال شدم که شکلکهاش اونقدر زشت و بیاحساس و بیاصالتن که استفاده نمیشن و با همبلاگیها میتونیم به یه زبان مشترک و همون زبان سابق خودمون حرف بزنیم.
فکر نمیکنم کسی به اندازهی ما ":)" و ":(" و ":|" و مشتقاتش رو درک کنه :))
1. حامد عسکری
2. سعید بیابانکی
+ عکسهای شبشعر + یک فیلم از شعرخوانی حامد عسکری را در پست بعد منتشر میکنم :))
من به پاس ارادتم نسبت به خانوادهی شجریان و مخصوصتر همایونشان، شدهام منبع تایید و تذکیب اخبار مربوطه به این خاندان :)) امروز پیامی دستبهدست چرخیده و به تلگرام من هم رسیده که:«ایهاالناس! بشتابید که همایون شجریان زن گرفت.» حالا اینکه کجا بشتابند این ایهاالناسِ عمومن مؤنث، قطعن در اینستاگرام است. خواستم خبر تکذیبش را بفرستم که دنبال منبعی بودم؛ و کجا بهتر از صفحهرسمی آقای شجریان. وقتی کامنتهای آخرین پست را خواندم بهکل فراموش کردهام چرا آمدهام اینجا! فحش، کمتر دیدم اما سرزنشها و دخالتها شده بودند موضوع دعوای یکمشت دختر و زن؛ که احتمالن بحثی جز حسادت وسط نبود! همهی حرفم این است که ما زنان همهی حق و حقوقمان را خلاصه کردهایم در زیبایی و توجه. انگار ابزار دیگری وجود ندارد برای برتریمان. ما زنها همهی حقوقمان این است و انگار فقط همین را میخواهیم؛ آزادی مطلق جنسی، جسمی و روحی. آزادگیای بی حد و مرز. شما هم خیلی تلاش نکنید برای دادن و گرفتن حقوق ما. حقی که ما میخواهیم؛ خیلی هم بهحق نیست.
امروز من و مادر کل خانه را + کیف پول پدر، من و خواهر کوچیکه را زیر و رو کردیم؛ من برای یک اسکناس پنجهزارتومانی و او برای دوهزار تومانی! عابربانک نزدیک خانه -بههردلیلی- کار نکرد و سوپریای که صاحبش یک پیرمرد پیر و آرام بود؛ منتظر درخواست من و مادر بود تا غرولند کند که امروزه همه کارت میکشند و طرف آمد چوبشور بخرد که کارت کشید و خلاصه اگه کف این دست مو داره، بِکَن. نتیجهی اخلاقی اینکه اگر پول خرد داشتید کارت نکشید؛ در چنین شرایطی دعای خیر من و مادر بدرقهی راهتان میشود :))
چهقدر نثر این پست خشک و عصاقورتداده بود!
همیشه آدمها، در اوج و درست جایی که نباید، میشکنند. ترسها، در زمان بیپناهی هجوم میآورند و انگیزهها از کار میافتند. این چرخهی زندگیست. رک و روراست و بیتعارف. من شاید اگر میتوانستم حرف بزنم؛ بلد بودم با نوشتن ذهنم را تخلیهی اطلاعاتی کنم و همهی عشقهای کهنه و پوسیدهی قدیمی را دور بیاندازم؛ در اوج هدف و کارم، مصداق بارز خط اول نمیشدم.
خلاصه بعد از یکهفته آمدم بگویم:«خوشبهحالتان است اگر بلدید حرف بزنید؛ گریه کنید و دوستتدارمهایتان را فریاد کنید در گوشش؛ و آرام شوید.»