خواب دیدم؛ خوابی سخت، واقعی و دردناک. خواب، مروری بود بر زخمی قدیمی. آنقدر واقعی بود که وقتی بیدار شدم تا چنددقیقه بهتزده خیره مانده بودم از اینکه اینهمه واقعیت، خواب بوده. حالا دوباره شب شده و دوباره هجوم آن کابوس. هیچوقت فکر نمیکردم شنیدن به درددلهایش بشود کابوس شبم. توپی کوچک، میانهی گلویم را بگیرد و راه اشک را ببندد؛ و من بمانم و خاطرهها و او. خاطرههایی که هرچه بیشتر خودم را ازشان فراری میدهم، بیشتر نزدیک میشوند.
+ فکر میکنم پریشانحالیام پیداست از این جملههای آشفته و بههم ریخته. سعیای هم برای مرتبکردنشان نمیکنم؛ اصلن حال و حوصلهی چیدنشان را ندارم...
+ تیتر از توییتر یک بندهخدایی که آیدیاش یادم نیست.
آمین