آسمـان مـال مـن اسـت

۱۹۱ مطلب توسط «هانیه» ثبت شده است

برای خبرگزاری ترنم شعر

همه‌ی خوشحالی نه، ده‌سالگی‌م این بود که شعر حفظ کنم و بشینم پای مشاعره‌دیدن و مشاعره‌کردن. گذشت و همه‌ی این سال‌ها خودم رو به ادبیات نزدیک‌تر کردم. کارکردن توی این حیطه، از آرزوهام بود و خوشحالم که حالا یکی‌، دوساله محقق شده. خبرگرفتن و خبرنگاری لذت‌بخشه، خاصه اگر برای شعر و ترانه و داستان باشه :) 

ما حالا یه خبرگزاری داریم که اولین خبرگزاری رسمی شعر و ترانه‌ست؛ حواس‌مون به ادبیات داستانی هم هست البته :))

ترنم شعر رو بخونید و همه‌ی کسایی که دوست دارن، معرفی کنید :)

ممنون و مچکر! 

taranomesher.ir

۰۸ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۵۱ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

مرثیه‌ای برای کتاب

چراغا رو خاموش کنید؛ می‌خوام روضه بخونم:

اگه گذرتون به متروی شهدا افتاده باشه، پس یه سر به کتاب‌فروشی کتابستان زدین. کتاب‌فروشی‌ای که توش کتاب زرد خیلی کم پیدا می‌شه (من کتابای چیستا یثربی و امثالهم رو زرد می‌دونم) چندوقت پیش خبر رسید که مترو درخواست کرایه‌ی بیشتر کرده؛ اگه هم نمی‌تونن، پس جمعش کنن. بی‌شک اولی برای بازار امروز کتاب ممکن نیست و دومی هم دردناک. 

امروز، عجله‌ای نداشتم برای سوارشدن به مترو و رفتم توی فروشگاه تا یکی، دوتا کتاب بخرم. انتخاب کردم ولی وقتی قیمت‌هارو دیدم، گذاشتم ‌سرجاشون! بی‌تعارف بگم: کتابی که تا همین چهارماه پیش پونزده‌/بیست تومن بود، الان چهل‌/پنجاه‌تومن! قید خرید رو زدم و کتابای نخونده توی ذهنم لیست شدن!

از صندوق‌دار احوال کتابستان رو گرفتم:«داریم تعطیل می‌کنیم و این‌جا قراره بشه سوپرمارکت و محل فروش کتابای 50% تخفیف؛ از این کتاب آشغالا!» 

بهش گفتم:«شرایط ترسناکیه؛ ولی خرید کتاب هم ممکن نیست» 

بهم حق داد؛ بهش حق دادم. ولی این وسط کیه که به هردو ما حق بده؟ کی چاره می‌کنه این درد رو؟

من می‌ترسم از شرایطی که ما مجله/کتاب‌خون‌ها رو هم داره بی‌کار می‌کنه. نمی‌دونم کی مقصره؛ نمی‌دونم کلید این قفل دست کیه؛ ولی هرچی که هست؛ سرانجام وحشتناکی داره... 

۱۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۰ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

مرثیه‌ای برای یک قانون

امشب رفتیم پردیس مگامال برای دیدن سرخپوست. یادداشت در رثای فوق‌العاده‌بودنش باشه برای بعد. بذارید الان یه چیزی رو تعریف کنم: به‌محض شروع فیلم خانم میان‌سالی که دو صندلی با من فاصله داشت، علاوه‌بر روسری‌ش -که قبل‌تر درآورده بود- مانتوی نخی و آزادش رو هم درآورد و با یه تاپ نشست به تماشا. اولش فکر کردم شاید قراره شلوغ‌کاری کنه؛ ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و متین و آروم از فیلم لذت برد؛ تموم شد؛ قبل از روشن‌شدن چراغ‌ها، مانتوش رو پوشید و رفت. 

نمی‌دونم دلیل کارش چی بود؛ راستش فکر نمی‌کنم اون مانتو مانعی بود برای لذت‌بردن از فیلم؛ معنای اون کنش برای من فقط یک‌چیز بود:«لج‌بازی»

شال هیچ وزنی نداره؛ مانتوی نخی همین‌طور؛ ولی این وسط دست پر زور قانون خیلی سنگینه؛ قانونی که معلوم نیست از کجا اومده و چه منطقی پشت زورش هست. قانونی که جای محجبه‌کردن، حجاب رو از سر همه کشید؛ بی اون‌که خانم‌ها بدونن چرا همیشه داشتنش و حالا چرا می‌خوان برش دارن. قانونی که حالا مارو انداخته به جون هم و خودش به‌تنهایی موضوع جنگ داخلیه. اغراق می‌کنم؟ اگر این‌طوری فکر می‌کنید، پس شک ندارم زن نیستید! 

چهل‌سال گذشته؛ نمی‌دونم چهل‌سال برای یک انقلاب، کافیه تا به بلوغ برسه یا نه؛ ولی حداقل توی این زمینه یه جوون پر شور و مطمئنه که فکر می‌کنه مثل اوایل زندگی‌ش جبر و دستور، راه‌گشای مشکلاتشه. اون جسارت نسل امروز رو نمی‌پذیره، یا اگه هم بپذیره زبان این نسل رو بلد نیست تا بهشون آرمان‌هاشو یادآوری کنه. 

 

ساده و بی‌تکلف  و البته خیلی آشفته از یه درد نوشتم؛ دردی که روزبه‌روز بدتر می‌شه... دردی که معلوم نیست درمانش به نفع بیماری باشه؛ یا بیمار! 

Related image

۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۹ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

...من نو سفرم

زبان حال رو حضرت حافظ فرمود:
همتم بدرقه ی راه کن ای طائر قدس
که دراز است ره مقصد و من نو سفرم

همه رو دعا کنید؛ خاصه کنکوری ها رو، خاصه انسانی هاشون رو و خاصه خسته هاشونو :)
۱۱ تیر ۹۸ ، ۰۸:۴۴ ۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هانیه

بیا دنیا رو بدزدیم دخترک ...

دوازده‌سال پیش. اسمش مرجان بود. لاغر و قدبلند؛ رنگ پوستش تیره بود و چشم‌هایش، خسته. یک فرقی با بقیه‌ی بچه‌های کلاس داشت اما چه فرقی؟ نفهمیدم. حداقل این را می‌دانم شور و شوق یک دختر کلاس اولی را نداشت. دلش می‌خواست بخندد اما توان نداشت؛ درعوض نگاه‌های نافذش آدم را می‌ترساند. انگار که حقی گردنش داشته باشی یا چنین چیزی. همیشه از چشم‌هایش فرار می‌کردم. 

دوستش داشتم؛ ولی زبان عربی‌اش مانع نزدیک‌شدن‌مان می‌شد. زبان هم را نمی‌فهمیدیم. به‌‌خاطر همین فارسیِ ضعیف‌اش بود که در درس ها لنگ می‌زد. 
یک‌شب رفته‌بودیم خانه‌ی دایی‌‌‌ام مهمانی. وقت برگشت، خانواده‌‌ی شلوغ‌شان را دیدم در پارکینگ. لباس‌های مندرس و کهنه‌شان عذابم داد. از آن‌ نگاه‌ها هم که تحویلم داد؛ من شرمنده‌تر شدم. فردایش به‌سختی کلمات فارسی پیدا کرد و همچین‌چیزی پرسید:
«دیشب چرا اون‌جا بودین؟»
گفتم:«اومده بودیم خونه‌ی دایی‌م؛ شما چی؟»
او هم وانمود کرد مهمان بودیم. چندروز بعد که سراغش را از زندایی گرفتم، گفت:«سرایدار ساختمونن»
دنیا روی سرم خراب شد. آرزو می‌کردم زندگی‌مان را ببخشم به او؛ ولی از یک‌دختر کلاس اولی، فقط همین غصه‌خوردن برمی‌آمد. تلاشم را بیشتر کردم تا دوست شویم؛ ولی انگار دیواری بلند بین ما بود. دیواری که نه من ساخته‌بودم، نه او. 

 یک‌روز همهمه‌ پیچید در کلاس. جریان چه بود؟ یکی از بچه‌های کلاس گشته بود و از تک‌تک همکلاسی‌ها پرسیده بود:«از خدا می‌ترسی؟»
و تنها مرجان گفته بود:«نه»
فکر کردم چرا آدم باید از خدا بترسد؟ سکوت کردم که از قافله عقب نمانم. ظهر، هنوز کفش‌ها را در نیاورده و کیف را زمین‌‌نگذاشته، از مامان پرسیدم:«آدم  چرا باید از خدا بترسه؟»
گفت:«ما از خشم خدا می‌ترسیم، نه از خودش»
حساب کار آمد دستم. تا آخر سال نتوانستم یک جمله‌ی عربی بچینم و به مرجان بگویم:«تو حق داری؛ خدا ترسناک نیست؛ ما ترسناکیم؛ مایی که شاید یک‌جایی، سهم تو رو از زندگی خوردیم.» حتا عربی این حدیث را بلد نبودم:«نعمت فراوانی ندیدم، مگر این که در کنارش حقی ضایع شده باشد.*»
کاش بهش می‌گفتم:« تو مرجانی؛ زیبا و گران‌بها. ولی شکوندنت و تنها چیزی که موند برات، نگاه‌های محکمت بود.»

 

* حدیث نقل شده از حضرت امیر (ع)

۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۲ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هانیه

گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟

همیشه دلتنگی اشک و فریاد و حرف نمی شه؛ می شه درد معده و درد عصب کمر و کیلو کیلو لاغر شدن. همه می ذارنش به حساب استرس کنکور؛ ولی کی می دونه توی این دل، چی می گذره؟
۱۵ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۴ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

دو روایت از تموم‌شدن هجده‌سالگی و شروع نوزده‌شون!

روایت اول

 دست‌کم از شیش، هفت سالگی منتظرش بودم. امروز رو می‌گم. همون‌سال‌ها، به‌شوق این‌که روز اولش می‌رم بینی‌مو عمل می‌کنم و کلاس رانندگی ثبت‌نام می‌کنم و بالاخره می‌رم توی دسته‌ی آدم‌بزرگا. چندسال بعدش به‌خیال این‌که بالاخره از شر مدرسه خلاص و به آغوش دانشگاه پناه می‌برم؛ حساب‌بانکی مستقل خودمو دارم و می‌تونم رای بدم. امروز؟ امروز به توهم ذهنی‌م از هیجده‌سالگی فکر می‌کنم. توهم  کوه بلند و خوش‌منظره‌ای که دقیقن امروز فتح می‌شه. ولی حالا، درست توی مرز بین هیجده و نوزده، قلبم از ترس به تپش می‌افته. ترس آینده. ترس صعود کوهی که از امروز تازه باید شروعش کنم؛ شیبش زیاده و  یه‌جاهایی‌ش سبزه و یه‌جاهایی‌ش خشک یا صخره‌ای؛ و قله‌ش نامعلوم! کوله‌م رو پرمی‌کنم از تجربه‌های این چندسال. شیرینی همه‌ی خوشی‌ها رو ذخیره می‌کنم برای روزهای تلخ و درس‌های زخم‌ها و سختی‌های پاس‌شده رو تهِ حافظه‌م، برای روزهای امتحان. از امروز برای من زندگی، جدی جدی شروع می‌شه. دیگه به‌‌راحتی خطا نمی‌کنم؛ ولی ریسک‌پذیرتر می‌شم. احساساتم رو عمیق‌تر می‌کنم؛ و منطقم رو چیره‌تر. صبورتر و مهربون‌تر و بامعرفت‌تر می‌شم و البته محکم‌تر و جنگجوتر. 

راه‌مو با دوتا سوال بزرگِ «خدا از من چی می‌خواد؟» و «من از زندگی چی می‌خوام؟» پیدا می‌کنم و رد قدم‌های آدم‌های بزرگ رو می‌گیرم. البته" جا پای هیچ‌کدوم‌شون نمی‌ذارم! من مسیر خودمو می‌رم!

+ روایت دوم، از زبون حضرت مادره. همه‌ی اون‌چیزی رو که قلب من تحمل نداشت درباره‌ بابا و نبودنش توی مهم‌ترین روز زندگی من بنویسه، اون نوشت. دعوت می‌کنم ادامه‌ی مطلب رو هم بخونید. 

ادامه مطلب...
۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۴۵ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم...

از همان اولین‌روز اردی‌بهشت، مدام شکایت می‌کردم:« از دشمنان برند شکایت به دوستان ... چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟» به‌جای شکوه و گله و زاری فکر می‌کردم:«کجا برای‌شان کم گذاشته‌ام، که حالا هیچ‌کدام‌شان -آن‌طور که باید- کنارم نیست؟ من ناکافی بوده‌ام؟» تسلیم شدم؛ گاهی نبوده‌ام؛ گاهی بوده‌ام؛ اما کافی نبوده‌ام... ولی هرچه باشد، بوده‌ام. گاهی هم از جان و دل بوده‌ام. حیران می‌گشتم میان این فکرها که انگار او یادم آورد همه‌ی روزهای نفس‌گیر زندگی را؛ همه‌ی لحظه‌هایی که هیچ‌کس نبود و خودش بود. همان‌روزهایی که قد کشیدم؛ بزرگ شدم و حساب و کتاب و دنیا و آدم‌هایش آمد دستم. همان روزهایی که به هیچ‌کس نگفتم و او شنید. پیش هیچ‌کس گریه نکردم و خودش اشک‌هایم را پاک کرد. دستم را پیش مخلوقش دراز نکردم و او دستم را گرفت. همان روزهایی که می‌گفت:«بگو؛ من اجابتت می‌کنم.» و اجابت کرد. 

۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۰۶ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

...دل را کجا برم؟ شب‌گریه را کجا؟

پدربزرگ بودی. رفتی. آرام و نجیب و باعزت. همان‌طوری که همیشه دوست داشتی. خداحافظی‌ات را همان روز اول فروردین کردی که وصیت‌نامه را درآورده بودی برای اصلاح. می‌رفتم و می‌آمدم و مشغولت می‌کردم که دست از نوشتنش بکشی. برایت یک لیوان شیر گرم آوردم؛ ولی حتا متوجه حضورم نشدی. چهره‌ات آشفته بود. بعد از خواندن وصیت‌نامه، چرایی آشفتگی‌ات را فهمیدم. روز آخر گفتی:«رقیق‌القلب شدم» آن‌قدری که قلبت نا نداشت بتپد؛ و یک‌هو، دم ظهر یکشنبه ایستاد.

شب اول رفتنت، خواب به چشمم نیامد. به‌جایش رد دست‌هایت را روی مچ دستم حس کردم؛ همان‌وقتی که چهار، پنج‌ساله بودم و از خیابان گذرم می‌دادی. صدای قربان‌صدقه‌ات می‌پیچد توی گوشم:«هانیه...قشنگم...عزیز بابایی.» تو عادتم دادی بابا صدایت بزنم؛ از همان اول می‌دانستی یک پدربزرگ معمولی نیستی؛ تو پدر بودی؛ آغوشت، پناه و بهشت من بود؛ نه فقط برای شاگردانت، که برای من هم معلم بودی. کلام و کلماتت، ادیبانه بود و حرف‌هایت، درس زندگی. سیاست و تاریخ را برایم با آن کلام شیوایت تحلیل می‌کردی؛ بی‌طرفانه. کنارت، از زمین و زمان جدا بودم. صدایم می‌کردی:«وزیرالوزرا؟» عشق می‌کردم که انقدر دوستم داری. جواب می‌دادم:«بله سلطان؟» می‌گفتی:«چرا رفتی شجریان رو بذار.» می‌رسید به آخرش و اوج‌اش:« چرا رفتی؟ چرا؟ من بی‌قرارم ... به‌سر سودای آغوش تو دارم...» اشک می‌ریختی. تصنیف جان‌جهان را می‌گذاشتم که غصه‌ی «چرا رفتی» از دلت پاک شود. 

بعد از چندروز ندیدن‌ات، وقتی می‌آمدم و دستت را می‌بوسیدم و سرم را می‌بوسیدی؛ اشک‌هایت را می‌دیم. من هم بغض می‌کردم و به نبودنت فکر می‌کردم و دیوانه می‌شدم. حالا نیستی؛ نیستی دستم را بگیری؛ نیستی بشنوی‌ام؛ نیستی درستی و نادرستی را یادم بدهی. من، حقیر و کوچک شده‌ام بی‌تو؛ بی‌تو ازپسِ راه‌رفتن هم برنمی‌آیم. بی‌تو، چه‌طور باید زندگی کنم؟ دعایم کن ... دعایش کنید. 

[دست‌هایش]

۲۲ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۲۱ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

خستگی‌های این سی‌صد و چندروز، کجا رفتند؟

بهار، یا دقیق‌‌تر بگویم، عید، مثل خنده‌ی بعد از دعوای زن و شوهری‌ست. مثل رهایی بعد از گریه. مثل آسمان آبی، بعد از طوفان شن. رسالتش، غبار روبی و رنگ پاشیدن به دنیای خاکستری ماست و چه خوب رسولی‌ست. قرار نانوشته‌ای دارد که هرسال، تو را می‌فرستد در گل‌فروشی محله. بی‌تابی و عجله‌ات را می‌گیرد و مجاب‌ات‌ می‌کند سر صبر، میان گلدان‌ها بگردی و یک‌دل‌سیر، چشم بدوزی به گل‌ها. حسن‌یوسف و پیچکی برداری تا خانه‌ات سبز شود. فقط بهار است که تو را راهی کتاب‌خانه می‌کند تا یک‌به‌یک‌شان را دستمال بکشی و گل‌های خشک‌شده‌ را از لای کتاب‌های شعر بیرون بیاوری و به این فکر کنی که: این گل رز سرخِ باغچه است؛ بعد از باران پاییز برایت چیده بود و آورده‌بود و گذاشته بود روی شعر «کبوتر و آسمان» فریدون مشیری. شروع می‌کنی به خواندن:«بگذار سر به سینه‌ی من که بشنوی/ آهنگ اشتیاق دلی دردمند را ...» به آخرش می‌رسی، صدایش در گوش‌ات می‌پیچد که خواند:«بگذار تا ببوسمت ای نوش‌خند صبح/ بگذار تا بنوشمت ای چشمه‌ی شراب/ بیمار خنده‌های توام، بیشتر بخند/ خورشید آرزوی منی، گرم‌تر بتاب»اشک‌هایت، شعر را خیس می‌کند. کتاب را می‌بندی و می‌گذاری سر جایش. 

طاقت مرتب‌کردن کتاب‌خانه و دلتنگی‌هایش را نداری. شروع می‌‌کنی به هرس باغچه. عطر مست‌کننده‌ی کیک پرتقال، خانه را پر می‌کند. پرده را کنار می‌زنی تا نور کم‌رمق و کم‌نفس زمستان، بتابد روی گل‌ها. شجریان می‌خواند:«ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی ... »
می‌نشینی روی مبل و زل می‌‌زنی به بخار چای عصر که با این نوای اعجازانگیز می‌رقصد و بالا می‌رود؛ و از خودت می‌پرسی، خستگی‌های همه‌ی سی‌صد و چندی روز، کجا رفتند؟

۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۲۸ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه