همیشه آدمها، در اوج و درست جایی که نباید، میشکنند. ترسها، در زمان بیپناهی هجوم میآورند و انگیزهها از کار میافتند. این چرخهی زندگیست. رک و روراست و بیتعارف. من شاید اگر میتوانستم حرف بزنم؛ بلد بودم با نوشتن ذهنم را تخلیهی اطلاعاتی کنم و همهی عشقهای کهنه و پوسیدهی قدیمی را دور بیاندازم؛ در اوج هدف و کارم، مصداق بارز خط اول نمیشدم.
خلاصه بعد از یکهفته آمدم بگویم:«خوشبهحالتان است اگر بلدید حرف بزنید؛ گریه کنید و دوستتدارمهایتان را فریاد کنید در گوشش؛ و آرام شوید.»