هیچوقت فکر نمیکردم در زندگیام روز دختر را با پیام تبریک دبیرفلسفهای شروع کنم که کم عصبانیاش نکردهام! اگر توی پیام ننوشته بود «هانیهجان» من جواب میدادم: «فکر میکنم اشتباه فرستادید!» دلیل این دلخوریاش نمرهی شاهکار ترم دومم و سوالهای بیپایانم در کلاس فلسفه بود. میگفت:«هانیه! خیلی وارد عمق نظریات نشو!» آخر ناخودآگاه غرق نظریات کنت و کانت و ارسطو و سقراط میشدم. بگذریم. اصلن نمیخواستم اینها را بگویم. میخواستم بگویم روز دختر، میشود از همهی دختران این سرزمین گفت. اما فکر میکنم به اندازهی کافی روضه خواندهایم؛ ولی نتوانستهایم اشک اویی را که باید، در بیاوریم. درعوض دارم فکر میکنم اگر اینجهان دختر نمیداشت، مردی شاعر نمیشد. دنیا خالی میشد از احساس و شادی. ما دخترها، حتا اگر همیشه نخندیم، اگر در اوج سختی و مشقت این دنیا محبوس باشیم، با کوچکترین نگاهی، حرفی یا لبخندی رنگ میپاشیم به دنیای خاکستری اطرافمان. ما هم میشویم شادترین آدمهای این دیار.
انگار نمیشود بحث را سیاسی نکرد. فقط یک جمله میگویم:«کاش دست نکوبند روی دهانمان؛ وقتی میخندیم.»