تیتر، عبارت آشناییست برای آنانی که «جزء از کل» را خواندهاند. آنجایی که پدر نویسنده از پدربزرگ و مادربزرگ برای نوه میگوید. وقتی که مادربزرگ لهستانی، بیآنکه انگلیسی بلد باشد، زن پدربزرگ استرالیایی میشود. تا اینجایش مشکلی نیست؛ اما بهقول نویسنده:«مادربزرگم همزمان تمام توانش را صرف یادگیری زبان کرده و فاجعه هم از اینجا آغاز شده؛ هرچهقدر بیشتر زبان یادمیگرفته، شوهرش را بیشتر میشناخته.» از نگاه مادربزرگ، کریهبودن و خشن بودن صورت و سیرت پدربزرگ را بیان میکند و مینویسد:«از آنبهبعد بهخاطر حصار زبان جدیدی که روزبهروز میانشان بلندتر میشداوضاع بههم ریخت. «حصار حرفزدن به یک زبان.»
کتاب را بستم. به تقلاهایم برای فهمیدن زبانش فکر کردم. به خواهشهایم برای حرفزدنش. یادم آمد همان دو، سهجایی هم که حرفهایش را فهمیدهام، اشکم درآمده. دعا کردهام کاش نمیگفت و نمیفهمیدم که حداقل این حصار بینمان بلندتر نشود. اصلن آدم باید گاهی در ابهام بماند. نفهمد. نشنود. شنیدن و فهمیدن درد دارد؛ ماهم که شدهایم کوه درد. میگذارم او با زبانش بگوید و من با زبان خودم حلاجیاش کنم و نفهمم. دستکم دلم آرامتر است و راضیتر به بودنش.
«عکس را از اینجا برداشتهام»