آسمـان مـال مـن اسـت

۱۹۱ مطلب توسط «هانیه» ثبت شده است

سفر

سفـر همیشه خوب است . حتی اگر با یک تماس معمولی و یک خبر از آخرین بلیت هایی که در

لیست فروش هستند شروع شوند.

سفر خوب تر میشود اگر بگویند مقصد مشهد است. 

درست زمانی که دل مشغولی هایت اجازه ی خلوت کردن نمیدهند و روزها پشت سرهم

آن روی ناخوش شان را نشان ات میدهند....

تقدیر ات این میشود شبهای احیا جوشن را توی صحن جامع رضوی بخوانی.

وقت" بعلی بن موسی" گفتن و قسم دادن اش نیازنباشدبه تلویزیون چشم بدوزی باحسرت نگاهش کنی.

برمیگردی و روی ات را میکنی سمت صحن انقلاب.

اول گنبد گوهرشاد اش چشمان ات راقلقلک میدهد اما اگر چشمانت را کمی این طرف و آن طرف کنی

گنبد طلایی و گلدسته ای که کنار اش قد قامت کرده را میبنی.

باعشق نگاه اش مبکنی. نمیدانی چطور شکر اش کنی که تورا طلبیده.

اصلا نمیتوانی باور کنی طلبیده شده ای .

انگار همه ش یک خواب است .

خوابی ملموس .رویایی واقعی.

 

اما همه اش که توی شب قدر خلاصه نشد ...بعد از شب قدر کم کم باورم شد آمده ام حرم اش .

چند دقیقه قبل از اذان مغرب خدام می آمدند و همه چشم شان برق میزد.از شما چه پنهان

منم گردن بلند میکردم و هی میگشتم.دنبال خدامی که بسته های افطاری را پخش میکردند.

آخر شما که نمیدانید چقدر آن شیر و کیک و خرمای حرم به آدم میچسبد. اصلا انگار خود امام رضا

این هارا بسته بود و دست زائران اش میداد.

از دعای توسل و کمیل و مناجات ها که دیگر نمیگویم. اصلا نمیتوانم بگویم...

فقط آنجا یادتان کردم و آرزو کردم تجربه اش کنید.

 

اما عید فطرش ...

تمام ورودی های حرم پربود از بنده های خوش اقبال و خوش قول اش.

همان بنده هایی که یک ماه طاعت اش کردند و حالا آمده اند تامزد شان را بگیرند.

صف های نماز یک به یک و پشت سرهم پر میشد . جانماز ها پر بود از شیرینی ها و شکلات هایی

که پخش میکردند .

لب ها میخندیدند. از تهِ دل میخندیدند.

 

این سفر ها با تمام سختی و مشقت اش به آدم میچسبد .

تنها بودم .تنهای تنها نه. با دوستان جمع شدیم و دل به جاده زدیم.

بی شک لذت سفر های خانوادگی را نداشت اما تجربه هایش تا عمر دارم به کارم می آید .

سفرکنید. اگر شرایط اش را دارید تنهایی سفر کنید تا پخته شوید.

۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۰ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

مشهدالرضا

خدا پدر بیان را بیامرزدکه اجازه میدهد با پیامک پست بگذارم.هرچند کوتاه! در حرم امام رضا اسم تان در ذهن م میچرخد.حساب شما دوستانِ وبلاگی جداست.ضمناحلال م کنید و التماس دعا :)
۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۴:۱۶ ۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

آقا جان ...

بـر کـه توان نهاد دل ؟

تا ز تــو واستانمش

"سعدی جان"

گنبد طلا

۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۲ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

شُکـر ...

هر روز میرویم و می آییم و رد میشویم از کنار آدم ها و اتفاقاتی که به واسطه آن ها رخ میدهند ! اتفاقات تلخ و شیرین ...

 

بعضی اوقات طعم اتفاقات تلخ است و تلخی اش مثل شکلات میماند...

اول اش فکر میکنی لذت بخش  است ولی زیادی اش دل و روده ات را بهم میزند!

 

بعضی اتفاقات شیرین اند ... ولی شیرینی شان مثل شیرینی هایی است که بامشکل گشا میدهند!

وقتی میخوری لای دندانت گیر میکنند و دندان درد امان ات نمیدهد.

 

بعضی اتفاقات نه تلخ اند نه شیرین ... ملس اند . وقتِ مزه مزه شان کردن شان چشمان ات را میبندی و

با لذت میخوری و  حال ت جا می آید!

 

وقت هایی  هست که خدا از این اتفاق های مَلَس در زندگی ات میگذارد ...

درست است از تو تلخی میبیند ولی او با معرفت تر از این حرفاست.

گاهی آنقدر این اتفاقات به دل و جان ات میچسبندکه نمیدانی چطور شُکر اش کنی .

چه کلماتی استفاده کنی که حق مطلب ادا شود و بفهمد چقدر ذوق کرده ای از توجه اش !

بفهمد این کلمات از عمقِ جان ات می آیند و با تمام وجودت ادا میشوند ...

ولی او که مثل ما آدم ها نیست . او در قلب ات خانه کرده و میشنود و میبیند و میفهمد همه ی نگفته هایت را ...

اصلا توبه زبان نیاور . همان لبخندِ مهربان ات را که ببیند حال اش خوب میشود ...

که هنوز هم خانه اش در دل بنده اش صفا دارد و نفس های بنده اش به نفس های او بند است!

 

او بی منت مهربان است ...

 

وای کاش ماهم بلد باشیم بی منت محبت کنیم و لبخند بزنیم و از همه مهمتر , برای شکرگزاری اش

لبخندی را روی لبان خسته ی انسانی حک کنیم ...

 

+ این چند روز کودکان کار و سالمندان بی خانوار هی در ذهن م چرخ میزنند ...

 

 

۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۴ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

عشــقِ حیوانی!

عشـق رو گاهی میشه از حیــوونـا یاد گرفــت!

بذر مهــر و مـحـبت تــو وجــود همــه کاشتــه شـده...آبِ ش بدیم , تا رشــد کنـه ...!

 

این لک لک در ۱۵ سال قبل هرسال ۱۳۰۰۰ کیلومتر پرواز میکنه تا بتونه همسر مجروحش رو ببینه

 

بهــانه ای شد تا بگم : سایت رنگی رنگی عالیــه :)

۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۹ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

دل ای دل

این دل لامصب خیلی کارها میکند.گاهی اوقات می رود و مینشیند جایی . درست همانجایی که نباید بنشیند و گیر کند.

نه که نباید ... نرود بهتر است! ولی خب دل است , اگر حرف عقل به کارش می آمد که اسمش "دل" نمیشد.

خلاصه اگر نرود , ولی با احساسات و ناز کردن هایش دلبری میکند که! اگر هم دلبری نکند , لج میکند و مچاله میشود و میگیرد.

گاهی ...

آن چنان عقل را پس می زدند و خاموش اش میکند که از خود بی خود میشوی و ... وای!

درست همین جاست که دل و کلمات هم دست میشوند. هی بین تان میلغزند و سُر میخورند و میروند و می آیند!

خلاصه این کلمات در همین رفت و شد های شان بدون اینکه بفهمید دلی میبرند و می آورند و ... .

 

این میشود که دل ها بهم گره میخورند و آدم ها دوست داشتنی تر میشوند ... .

 

+هوای دل تان را داشته باشید, هرجایی نرود!

 

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۶ ۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

صدای پاییز و ترانه امیر بی گزند

هیچ وقت صدای محسن چاوشی به دلم نمی نشست.میگفتم این صدای خشک و گرفته حتما ساختگی است!

وقتی هم ترانه های مولانا را روی یک ملودی شاد مینشاند و میخواند, از کوره در می رفتم وکلی ایراد رویش میگذاشتم.

همه ی این ها تا زمانی بود که قسمت 5 شهرزاد هنوز به بازار نیامده بود.

از "کجایی" تا "افسار" و " ماه پیشونی" و سرانجام " دیوونه" آدم را مست میکند!

انگار این صدای پاییزی رسالتش این است که بخواند و دلبری کند و حال آدم را خوب کند.بی پیرایه .

این صدا پر از صداقت است ...آنقدر خوب دل می برد که یادت میرود روزی به این خواننده خرده میگرفتی.انگارچند سال است میشنویش...

 

حالا امیر بی گزندش بی شک یکی از بهترین هاست و میتوان این آلبوم را دست گرفت و افتخار کرد به بودن هنرمندانی که با دل و جان

میخوانند و هویت موسیقی پاپ ایران را میشناسند .

 

+ لطفا حلال و حرام را اینجا هم رعایت بفرمایید.

 

+  اگر هم مثل من از سی دی هایی که جمع شده اند گوشه کمدتان کلافه اید ,آلبوم رو از اینجاتهیه بفرمایید.

۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۲ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

رفیقِ گرمابه و گلستان

اصلا بگذار قصه ام را اینطور روایت کنم

 نه کسی مادر صدایم زده , نه برای زن و فرزندم تکیه گاهم  , و نه اصلا ازدواج کرده ام که بفهمم طلاق یعنی چه !

ولی ...

میفهمم دختری با دامن گل دارِ صورتی و بلوز سفید گیپور, وقتی دورَت حلقه میزندو با آن صدای ظریف یچه گانه اش

شعر میخواند و ناز میکند و مادر صدایت میکند, چگونه دلت غنج میرود و ضعف میکنی...

وقتی یک زن صحبت های همسرش را میشنود حالت چهره اش به من میگوید این شنیدن از جان و دل است یا سر واکردن...

 میفهمم دخترکم وقتی دلش به بودن م  گرم است یعنی چه

و میفهمم دلتنگی بعد از طلاق چه طعمِ تلخِ نحسی دارد!

 

کلمات یک مشت خط سیاه و نقاط بی ریخت اند که کنار هم مینشینند و میشوند یک حرف.یک درددل . یک اعتراض. یا هرچی.

ولی این کلمات آنقدر سحر و جادوشان قوی است که میتوانند تو را مهره یک زندگی دیگر کنند و هی جابه جایت کنند و

قوی تَرَ ت کنند.

آماده ات کنند تا بجنگی , گاهی ببازی و  به بردن هایت مغرور نشوی.

همه ی این ها معجزه ی کلماتی است که کنارهم مینشینند و میشوند صفحاتی که شامل زندگی آدم هاست.

اسم ش را گذاشته اند کتاب.

دیگر خودت میدانی جای چه کسی میخواهی زندگی کنی.

من جای آدم های زیادی زیستم. بماند که هیچ کدام قصه ی زندگی خودم نشد, ولی آن قدر

بزرگ شدم که میتوانم جای خیلی ها فکر کنم, تصمیم بگیرم و انتخاب کنم.

 

۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۳ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

منزل مقصود

گاهی نمیشود که نمیشود...

بعدش یهو آنطور که دل تو و خدایت میطلبد , میشود !

 

+ مربوط به 5 تیر 95 که در راه است !

 

۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

نویسنده گی!

همه ی ما به قطع و یقین  آن انشای معروف و مشهور" در آینده می خواهید چکاره شوید؟ " را نوشته ایم.

فرقی نمیکند در کدام سال زندگی . مهم این است حداقل نیم ساعتی آینده مان را تبدیل به یک فیلم نامه ی

کوتاه کرده ایم و بعد بازیگرانش را کنار هم چیده ایم و فیلم آینده مان را ساخته ایم.

بعضی ها فیلم را همانگونه که در ذهن شان ساخته اند پیش می برند و بعضی ها بسته به شرایط زمان و مکان یا

موقعیت های مادی و معنوی فیلمنامه شان را ویرایش میکند.

نمیدانم چه سِرّی است که هرسال معمولا اوایل سال تحصیلی ودر سال های ابتدایی,

معلم ها همچین انشایی از مان میخواستند.

همیشه هم ما دخترها یا فانتزی معلم شدن مان را با بقیه شریک میشدیم یا خیال دکتر و پرستار شدن را در سر میپروراندیم.

پسر ها هم که معتقد بودند فقط سه شغل روی زمین است : دکتر | مهندس | خلبان !

 

ولی من همیشه با تمام ارادت و علاقه ام نسبت به درس وزین ادبیات از زیر نوشتن این انشا در می رفتم!

چرا یَش را نمیدانم.

شاید هنوز تکلیف م با خودم معلوم نبود و نمیدانستم کجای این عالم جای دارم.

ولی خوب میدانم هیچ وقت  خیال نویسنده شدن نداشتم.

ولی حالا کم کم فانتزی هایم دارد شکل میگیرد , فانتزی هایی که رنگ و بوی واقعیت دارند .

دیشب در تلگرام روشان مرا به نویسنده ها چسباند. اول ش حرف ش را نفهمیدم.

ولی بعد نشستم و با خودم یکی دوتا کردم و دیدم نه نویسنده شدن به این راحتی هاست , نه دست برداشتن از نوشتن.

منم و یکی از این دو راه...

و شاید روزی این متن را بخوانم  و بخندم...

×خندیدن به روز هایی که چه آرزو هایی به دوش می کشیدم .

یا شاید هم ...

×خندیدن به روز های اولی که قدم بر میداشتم برای رسیدن به هدفی که در اش غرق شده ام !

 

+ چه موجودات عجیبی هستیم ما!

 

 

۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۸ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه