اصلا بگذار قصه ام را اینطور روایت کنم
نه کسی مادر صدایم زده , نه برای زن و فرزندم تکیه گاهم , و نه اصلا ازدواج کرده ام که بفهمم طلاق یعنی چه !
ولی ...
میفهمم دختری با دامن گل دارِ صورتی و بلوز سفید گیپور, وقتی دورَت حلقه میزندو با آن صدای ظریف یچه گانه اش
شعر میخواند و ناز میکند و مادر صدایت میکند, چگونه دلت غنج میرود و ضعف میکنی...
وقتی یک زن صحبت های همسرش را میشنود حالت چهره اش به من میگوید این شنیدن از جان و دل است یا سر واکردن...
میفهمم دخترکم وقتی دلش به بودن م گرم است یعنی چه
و میفهمم دلتنگی بعد از طلاق چه طعمِ تلخِ نحسی دارد!
کلمات یک مشت خط سیاه و نقاط بی ریخت اند که کنار هم مینشینند و میشوند یک حرف.یک درددل . یک اعتراض. یا هرچی.
ولی این کلمات آنقدر سحر و جادوشان قوی است که میتوانند تو را مهره یک زندگی دیگر کنند و هی جابه جایت کنند و
قوی تَرَ ت کنند.
آماده ات کنند تا بجنگی , گاهی ببازی و به بردن هایت مغرور نشوی.
همه ی این ها معجزه ی کلماتی است که کنارهم مینشینند و میشوند صفحاتی که شامل زندگی آدم هاست.
اسم ش را گذاشته اند کتاب.
دیگر خودت میدانی جای چه کسی میخواهی زندگی کنی.
من جای آدم های زیادی زیستم. بماند که هیچ کدام قصه ی زندگی خودم نشد, ولی آن قدر
بزرگ شدم که میتوانم جای خیلی ها فکر کنم, تصمیم بگیرم و انتخاب کنم.
"حضرت علی(ع)"