آسمـان مـال مـن اسـت

۱۹۱ مطلب توسط «هانیه» ثبت شده است

وب لاگ

امروز بواسطه ی چند اتفاق پایم به وبلاگ های قدیمی باز شد.

وبلاگ هایی که تنها راه ارتباطی دل هایمان بودند و مجالی برای گفتن خوشی ها وناخوشی ها...

میگشتم و مرور میکردم ومی آمدند و می رفتند همه ی خنده ها و شادی ها ...

به بهانه های مختلف آن لاین شدن ها و

هیجان جواب دادن کامنت ها .

ذیگر نه آن آدم ها این دوروبرها پیدایشان میشود و نه آن وب لاگ ها برمیگردند...

فقط خاطراتش می آید و حک میکند لبخندی بی دلیل بر این لب های خسته و ... .

۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۲ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

بعد از مدت ها

عشق است و لذت اظهار و دگر هیچ ...

۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

رادیویی که دوستش دارم ....

از : هانیه شالباف

به: رادیویی که دوستش دارم...

 

پارچه ی روی رادیو را برداشت تا گرد و غباری که رویش نشسته را پاک کند.

همان پارچه ی ترمه ی نقره کوب را میگویم که همیشه با تمام زیرکی و ناز و ادایش نگاه هارا سمت خود روانه میکند.

یادگار خاتون جان است ... تنها یادگارش. شاید بخاطر همین انقدر آغاجون سَرَش حساس است و

نمیگذارد نگاه چپ که هیچی ,نگاه راست هم به یادگار عزیزترین اش  _ یعنی مادرجون_ بیندازیم... .

عجب جای خوبی هم برایش انتخاب کرده ... وسط طاقچه و روی رادیوی چوبیِ قدیمی اش.

همان که تعریف میکند اویل ازدواج شان با خاتون توی حیاط خانه _ همان که ته کوچه باغ _ بود , کنار حوض مینشستند و

دل میدادند به صدای  عاشقانه ای که حافظ و سعدی و مولانا میخواند ... .

هربار که خاطراتش را مرور میکند چشمانش براق تر میشوند و صدایش آرام تر ... میرود در حال و هوای آن روزها...

روزهایی که خاتون جان هنوز کنارش بود.

 

روی رادیو را دستمال کشید و پیچ هایش را کمی چرخاند .

خیره شد بهش و لبخندِ شیرینی زد...شیرین... اما کوتاه.

از اتاق که بیرون رفت , هندزفری هایم را درآوردم و تصمیم گرفتم ادامه ی برنامه را با رادیوی خاتون جان

گوش کنم. _میگویم رادیوی خاتون جان چون جهیزیه ی اوست و تنها چیزی است که هنوز بوی عطر گل محمدی اش  را میدهد_ .

روشنش کردم...به خیالم تا روشنش کنم روی موج 88 تنظیم شده و... .

صدای خش خش اش بابابزرگ را به اتاق کشاند. تا روبروی در دیدمش پاهایم را جفت کردم سرم را پایین انداختم.

اول به من نگاه کرد و بعد سریع نگاهش را برد روی رادیو.

خیالش راحت شد که سالم است.

انگشت اشاره اش را سمت رادیو گرفت وگفت : میخوای با این گوش بدی؟

فقط جرئت کردم سرم را تکان دهم.

رادیو را تنظیم کرد روی موج 88 ... .

آنقدر ذوق زده شده بودم که نفهمیدم صدای کی بود,  ولی میدانم که تولد رادیو را تبریک گفت.

 

تمام قد ایستادم روبروی رادیوی خاتون جان .

 

انگار جان گرفته بودی و با ابهت تر از همیشه صدایت در اتاق میپیچید...

لحظه به لحظه اش را به یاد آوردم ...

از همان لحظه ای که با هیاهوی  " اینجا شب نیست" سکوتِ سردِ شب را در هم شکستی

و همان سحر هایی که با تو از "سپیده عبور"میکردم.

همان عصر هایی که ساعتِ چای خوردن م با وقتِ "کافه رادیویی " ات تنظیم میشد و همان روزهایی

که اصلا "معمولی نبودند"

"سبقت "های که همه ی پلیس ها "آزادشان "کرده بودند و "پاتوق هایی که شبانه" میزبان مان بود.

جمعه هایی که متعلق به همه ی ایرانیان بود .

 

صدای شاهنامه خواندن مهران دوستی در گوشم پیچید... همان صدای حماسی که موبه تن مان سیخ میشد.

صدای اسکندر کوتی با آن گزارش هایی که هرکدام  در دفتر خاطراتمان ثبت شده .

محمد صالح اعلایی که عاشقانه هایش عجیب, آرام است و آدم را مست میکند.

مریم نشیبا که هرکدام از ما حداقل یکبار شب ها با طنین پر آرامش اش آرام گرفتیم .

فریبزر گلبن که برنامه هایش که همیشه طعم عسل میدهند.

وهمه ی آنانی که میهمان قلب مان شدند و تا ابد از خوبی ها میگویند

تا برایمان دنیایی باطعم  آرامش و عشق بسازند ... 

 

و تویی که بوم دنیا را پر از رنگِ عشق و صفا و صمیمت کردی...

 

امروزهمه از تو گفتند و به تو تبریک گفتند . ولی من به خودم تبریک میگویم بخاطر داشتن تو ...

 

تولدت بر من مبارک رفیق اردیبهشتی  :)

 

 

 

۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

گذر اردی بهشت

باز تو از کوچه ی ما گذشتی

باز کمی دور این خانه گشتی 


تا هوا ناگهان تازه تر شد

دنیا از قدمهای تو با خبر شد 


من که سر خورده و خسته بودم

در این خواب آهسته بودم 


...شبم با تو رنگ سحر شد...

 

شعر من دراین شب سیاه

برایت از سپیده میخواند

 

ابر دلتنگ آواز من

در آسمان چشمت می ماند

 

بارانیُ من ابری در بهار

در شعرم بخوان

از چشمم ببار

 

باش , فردای من !

 

+گروه دال برای بهشتی ترین ماه خدا میخواند ...

 

 

۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

قایم باشک بازی

حتم دارم که به یاد دارید قایم باشک بازی های دوران بچگی را ...

همان هایی که یکی مان گرگ میشد و ...

... چشم هایش را روی همه چیز و همه کس می بست تا ما از گرگ شدن معاف شویم.

دنبال جایی باشیم که خاص تر باشد و هویدا شدنمان سخت تر.

جایی که وقتی سُک سُک میکردیم , همه را حیران و سرگردان کرده باشیم و

بشویم قهرمان بازیُ گوسفند معصومُ مظلوم باقی بمانیم.

حالا بزرگ تر شده ایم و به جای اینکه بازی های کودکی را پس بزنیم, زندگی مان چاشنی قایم باشک گرفته.

در شرایط سخت چشمانمان را میبندیم وبه طرف مان فرصت قایم شدن میدهیم...

هرچه بیشتر ببندیم, بعد از هویدا شدن ش مقتدرانه تر می آید و خراب میکند همه ی رویاهاییمان را ...

مرد عمل نیستیم... جا خالی میدهیم به همه ی فرصت ها و باورهایمان را تبدیل به ناباوری ها میکنیم... .

 

+ این  ره که میرویم به . . . است!

 

 

۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

اندر احوالات سه شنبه ی آخر سال!

 

به تاریخِ :سه شنبه ی آخر سال!

ساعت: زنگ دوم

درس: دفاعی

دبیر: خانم صمدیان

وضعیت هوا : آسمان سراسر ابری همراه با قطرات خنک باران روی گونه

وضعیت احساس: دلتنگی

 

کتابُ بستمُ  به زینب یه نگاه انداختم. سرشو میونِ دوتا دستاش گرفته بود و چشماشو بسته بود.

وقتی توی این حالت میدیمش , میفهمیدم چی میخواد.

 

_ زینب ؟ بریم بیرون ؟

+ چیکار کنیم ؟

_ هوا بارونیه... میچسبه همشهری داستان!

+ اینو (درس رو) چه کنیم؟

_ با من!

 

در کلاسُ بستیم. راست و چپ م رو یه نگاه انداختم. هیشکی تو راهرو نبود.

راه افتادیم سمت حیاط .

از در سالن که رفتیم بیرون یه نسیم خنکِ آروم ِ بهاری, صورتمون رو نوازش کرد ...

روی صندلیِ کنار باغچه نشستیم.قطره های بارون روی برگهای سوزنی شکل بالای سرمون مینشستُ آروم سُرمیخورد روی صورتمون.

شروع کردم خوندن... یه داستان از سروش صحت.

زینب سرشو روی پاهام گذاشته بود و به صورتم نگاه میکرد ... منم سخت مشغول خوندن .

 

تموم شد.

و ما شروع کردیم...

زینب از بابا بزرگش گفتُ من از بهترین دوستم, یعنی دوستی!

گفت که چقدر دوسش داشته,گفتم که چقدر دوسش داشتم...

گفت که چقدر واسش حرف میزده...گفتم که چقدر حرفاش کمکم کرد...

گفت که چقدر بهش امیدمیداده...گفتم چقدر بهم انرژی داد...

 

آخرش گفت که چقدر از رفتنش ناراحت شد... ولی بهش نگفتم چقد واسه رفتنش گریه کردم...

 

 

توی دنیای ما آدم هایی هستن که به زندگیمون رنگ میدن...بهش شکل میدن ... و کمک مون میکنن برای بهتر زیستن و بهتر زندگی کردن.

این آدما تا وقتی هستن,نمیشه لمس شون کرد... ولی وقتی میرن توی دل همه مون میشن یه حسرت... .

نشه روزی برسه دوباره حسرت بخوریم...

بیاید نفس مونُ به نفس شون بند کنیمُ لمس شون کنیم...بشینیم پای حرفاشون ... لحن و صداشون رو ضبط کنیم تو ذهن مونُ

هر چند وقت یه بار تو خلوت خودمون گوشش بدیم...

 

بیاین بیشتر به مرگ فکر کنیم...تا بتونیم بفهمیم قدرت و ارزش این کنار هم بودن ها و این گره زدن قلب هارو ... .

 

 

+ زینب....دیدی بالاخره نوشتمش؟؟؟

 

 

۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۹ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

در دلم هستی و ...

 

آه ... بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست ...

 

 

 

۳۰ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

بینی م گرفته

آهای!

بوی عید

خودتو لوس نکن

مث بچه ی " بو "بیا!

 

+ بینی م گرفته یا بوی عید واقعنی نمیاد؟!

۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

حسِ حرف زدنم نمیاد!

کم پیش میاد پام به اینجا باز بشه و حسِ حرف زدنم نیاد!

اصن نمیدونم این وبلاگا چی دارن که اینطور ادم رو به حرف زدن وادار میکنن!

هرچند که الان اونقدر کله هامون توی گوشیمونه و پروفایل تلگرام و تعداد لایک های اینستا دغدغه شده برامون که

حس و حالِ خوبِ دستنوشته های وبلاگی رو فراموش کردیم... .

بداهه هایی که رنگ وبوی صداقت دارن و خاطراتی رو حک میکنن که بی شک خوندن شون حال آدمو خوب میکنه... .

ولی اینستای گرام پراز پُز دادن های بیخود شده...

یا کل زندگی روتوی پیج مون ثبت میکنیم ... یا ادعای فُوتوگِرافِر بودن میکنیم...یا شاعرِ سبک نیمایی شدیم!

اصلا یه آدم دیگه شدیم... یکرنگی مون شده چند رنگ...

یه نقاب زدیم و جلوی همدیگه جبهه میگیریم... .

یا بچه شدیم و منتظر بهانه برای قهر کردنیم... !

 

امیدوارم همه مون یه جنس و یه رنگ بشیم....

 

 

+ دیدید گفتم حتی اگه آدم حس حرف زدن نداشته باشه , ولی قدرت وبلاگ اونو به حرف وادار میکنه ؟ =)

۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۶ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

طهرون

ارادت :)

از من به شما وصیت:

22بهمن تون رو توی تهران به سر کنین :)

بسی باحال و پرانرژی هستن!

 

۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه