حتم دارم که به یاد دارید قایم باشک بازی های دوران بچگی را ...

همان هایی که یکی مان گرگ میشد و ...

... چشم هایش را روی همه چیز و همه کس می بست تا ما از گرگ شدن معاف شویم.

دنبال جایی باشیم که خاص تر باشد و هویدا شدنمان سخت تر.

جایی که وقتی سُک سُک میکردیم , همه را حیران و سرگردان کرده باشیم و

بشویم قهرمان بازیُ گوسفند معصومُ مظلوم باقی بمانیم.

حالا بزرگ تر شده ایم و به جای اینکه بازی های کودکی را پس بزنیم, زندگی مان چاشنی قایم باشک گرفته.

در شرایط سخت چشمانمان را میبندیم وبه طرف مان فرصت قایم شدن میدهیم...

هرچه بیشتر ببندیم, بعد از هویدا شدن ش مقتدرانه تر می آید و خراب میکند همه ی رویاهاییمان را ...

مرد عمل نیستیم... جا خالی میدهیم به همه ی فرصت ها و باورهایمان را تبدیل به ناباوری ها میکنیم... .

 

+ این  ره که میرویم به . . . است!